مجله نوجوان 100 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 100 صفحه 27

کارت برو جارو را بردار و جارو کن ." موقعی که کارش تمام شد او را صدا زد تا پیش صندلی اش بیاید . پاهایش را جلو آورد وگفت : "پوتین های مرا درآورد ." آن ها رادر آورد و کنار گذاشت . او می بایست آن ها را تمیز کند و برق بیندازد . او تمام دستوراتی را که سرباز داده بود بی برو برگرد ساکت و باچشمانی نیمه باز انجام داد .خروس خوان صبح، آدمک دوباره او را به قصر پادشاه و تختخوابش برگرداند، صبح روز بعد، هنگامی که دختر پادشاه از خواب بیدار شد، پیش پدرش رفت و توضیحداد که دیشب خواب عجیبی دیده است، او گفت : " من از میان خیابانها به سرعت برق گذشتم وبه اتاق یک سرباز انتقال یافتم، مجبور شدم به عنوان یک نوکر خدمت کنم، جارو کنم و پوتینها را تمیز کنم . این فقط یک خواب بود ولی من خیلی خسته شدم، مثل این که همۀ این کارها را حقیقتاً انجام داده ام ." پادشاه گفت : "این داستان ممکن است حقیقی باشد، من می خواهم به تو یک سفارش نکنم . کیفت را پر از نخود می کنی و یک سوراخ کوچک در آن ایجاد می کنی . اگر دوباره تو را به آن جا بردند، نخودها می ریزند و در خیابان از خود اثری به جا می گذارند ." موقعی که پادشاه این حرفها را می زد، آدمک آن جا کشیک می کشید و همه مطالب را می شنید .شب، وقتی دختر خواب آلود پادشاه دوباره ازمیان خیابانها می گذشت، دانه های از کیف او می افتادند ولی اثری ازخود به جا نمی گذاشتند، چون آدمک کلک باز قبلاً درتمام خیابانها نظم نخودها را به هم زده و آن ها را پراکنده کرده بود پادشاه، روز بعد به افرادش مأموریت داد دنبال ردّ نخودها بروند اما بی فایده بود، چون بچه های فقیر که در مسیر خیابان نشسته بودند، نخودها را جمع کردند و فکر کردند که دیشب نخود باریده است پادشاه گفت : "ما مجبوریم چارۀ دیگری بیندیشیم . دخترم وقتی به رختخواب رفتی، کفشهایت را بپوش وقبل از این که از آن جا برگردی، یکی از آن ها را قایم کن؛ من می خواهم آن را پیدا کنم ." آدمک سیاه از این حقّه با خبر شد وهنگام شب موقعی که سرباز دستور داد که او بایستی دوباره دختر پادشاه را احضار کند، به او هشدار داد و گفت : "در مقابل این حیله چاره ای وجود ندارد ودر صورتی که کفش پیش تو پیدا شود ممکن است به دردسر بیفتی ." سرباز گفت : "آن چه به توی می گویم انجام بده، دختر پادشاه باید شب سوم نیز مانند یک نوکر خدمت کند ." بنابراین دختر پادشاه دم صبح قبل ازترک خانه سرباز یک لنگه کفشش را زیر تخت پنهان کرد . صبح که شد پادشاه دستور داد، تمام شهر را بگردند و لنگه کفش دخترش را پیدا کنند . لنگه کفش در خانه سرباز پیدا شد سرباز که بر خلاف نظر آدمک بی گدار به آب زده بود، فوراً دستگیر شد و به زندان افتاد . موقع رفتن به زندان فراموش کرد چیز های مهمی مثل چراغ آبی و طلاها را با خود ببرد . فقط نشانه افتخار در جیبش بود موقعی که در بند در کنار پنجره ایستاده بود . یکی از همکارانش را دید که داشت جلو می آمد . تلنگری به شیشه زد وقتی جلو آمد به او گفت : "محبت کن وبستۀ کوچک مرا که در مهمانخانه جا گذاشته ام به من برسان . در مقابل، من به تونشان افتخاراتم را می دهم ." همکار به سرعت درخواست او را اجابت کرد . لحظاتی بعد سرباز دوباره تنها شد پیپش را روشن کرد و دستور داد آدمک سیاه بیاید . او به اربابش گفت : "نترس، طبیعی پیش برو وبگذار همۀ اتفاقات بیفتند . فقط کاری که می کنی، چراغ آبی را همراه ببر ." روز بعد دادگاه سرباز تشکیل شد، با وجود این که قاضی حکم به اعدام او داد، اصلاً ناراحت نبود . موقعی که او را می بردند، ازپادشاه درخواست کرد برای آخرین بار به اولطفی بکند . پادشاه درخواست کرد برای آخرین بار اجازه می خواهد در راه پیپی روشن کند پادشاه، در جواب گفت : "روشن کن اما خیال نکن زندگی را به تو برمی گردانم ." سرباز پیپش را درآورد . و آن را با چراغ آبی روشن کرد و ازدودی که مانند دوتار موی پیچیده برخاسته بود، آدمک با گرز کوچکی در دست ظاهر شد وگفت : "ارباب چه دستوری می دهند؟گ او گفت : "قاضی ظالم وهمدست او را برای من به خاک مذلت بنشان و از پادشاهی که این گونه بامن بدرفتاری کرده ست نیز درنگذر . ." آدمک مانند صاعقه می رفت و می آمد و هر بار که چوبدستی اش به هر چیزی که می خورد، روی زمین می افتاد و دیگر جرأت نمی کرد تکان بخورد . پادشاه را ترس برداشت وبه التماس افتاد و فقط برای حفظ جانش، حکومت را به سرباز بخشید ودخترش را هم به همسری او درآورد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 100صفحه 27