مجله نوجوان 100 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 100 صفحه 5

علی آقا گفت : والا آقا قدرت ، دو ساعت که دیر می رسم فروشگاه ، می بینم هیچ کس دست به سیاه و سفید نزده ! آقا قدرت در تایید حرفهای خودش گفت : به هر حال دلت خوشه که دکون مال خودته ! علی آقا در تاکید این مساله که آنجایی که درباره اش صحبت می کنند یک فروشگاه است و نه یک «دکون » فکسّنی جواب داد : درسته ، فروشگاه خدا رو شکر مال خودمونه ولی از در و دیوار که پول نمی ریزه ، باید جنس فروخت تا پول درآورد . احمد آقا دید که بحث حسابی از شب چله دور افتاده گفت : راستی علی جان امسال وضعیت هندونه چطوره؟ علی که هم برادر زن احمد آقا بود و هم شوهر خواهرش گفت : خوبه ، انگار هندوانه وارد کردن ! چشمان احمد آقا برقی زد و گفت : چه خوب ! پس چند تا هندونه تو سرخ خوشگل برای شب جمعه ردیف کن . علی آقا که هنوز از اینکه به فروشگاهش گفته بودند دکون ناراحت بود و می اندیشید که اسب شاه را یابو خطاب کرده اند با بی حوصلگی پرسید : شب جمعه مگه چه خبره؟ ! احمد آقا که هیچ وقت در عمرش کفری نمی شد گفت : بابا شب چله است دیگه . قرراه هممون بریزیم خونه شمس الدین خان ! شمس الدین خان کم کم داشت شکست را می پذیرفت ولی هر کاری می کرد به دهانش نمی آمد که بگوید : قدمتان سر چشم ! سهیلا دختر شمس الدین خان با سینی چایی وارد اتاق شد و پیش از انکه اولین چای را تعارف کند امیر حسین پرید و سینی را از دختر خاله اش گرفت و آرام به سهیلا گفت : بابات داره کیش و مات می شه . اکبر آقا که در ابتدا بحث را آغاز کرده بود گفت : احمد اقا ماشاءالله اجازه نداد من بقیه حرفهام رو بزنم ! من می خواستم با اجازه مادر بزرگ که سرور همه ماست و بزرگتر این جمع از شمس الدین خان اجازه بگیرم که شب چله ای بیایم منزلشون و راجع به یک امر خیر صحبت کنیم ! آقا شمس الدین که اصلاً انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت دهانش باز مانده بود . امیر حسین هم با سینی چای وسط اتاق وارفته بود . سهیلا هم از خجالت اتاق را ترک کرد . برای چند لحظه همه ساکت مانده بودند . ناگهان صدای احمد آقا بلند شد : به سلامتی مبارکه ! و شروع کرد به کف زدن . در پی او بقیه هم که از شادی اشک درچشمانشان جمع شده بود سوت و کف زدند . احمدآقا پرید و سینی چای را از دست امیرحسین که واقعاً کیش و مات شده بود گرفت و گفت : شما بشین اون بالا آقا دوماد ! و ادامه داد : به میمنت و مبارکی ! چای را جلوی شمس الدین خان که هنوز دهانش باز بود گرفت و گفت : مبارکه ، مبارکه ! بفرمایین قند و چای ! و بعد بلند اعلام کرد : شب چله ای شام با منه ! همگی مهمون من هستین ! با منوی آزاد . این جمله احمد آقا بیش از خبر خواستگاری امیر از سهیلا همه را شگفت زده کرد و باعث شد که همه بی اختیار کف بزنند و هلهله کنند . مادر بزرگ که در آستانه عروسی دو نوه بزرگش قرار گرفته بود لبخندی به شادی زد و دانه های اشک از گوشه چشمانش بر روی پوست چروکیده اش لغزید . شب چله آن سال ، تاریخی شد . نه به خاطر مراسم خواستگاری امیر حسین از سهیلا بلکه به خاطر شام دادن احمد آقا . بعد از آن ، همه از شب چله با عنوان « آن سال که احمد آقا شام داد » یاد می کردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 100صفحه 5