مجله نوجوان 100 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 100 صفحه 26

نویسنده : بردران گریم مترجم : سید احمد موسوی محسنی چراغ آبی سربازی بود که سال های سال با صداقت تمام به پادشاه خدمت می کرد . موقعی که جنگ تمام شد، سرباز به خاطر زخمهایی که برداشته بود، نتوانست به خدمت ادامه دهد، پادشاه به او گفت : "می توانی به خانه بروی، من دیگر به تو نیازی ندارم؛ از این به بعد هم دیگر پولی دریافت نخواهی کرد . زیرا حقوق مال کسانی است که به من خدمت می کنند ." سرباز رفت ونمی دانست چگونه باید با مشکلات دست و پنجه نرم کند . آنقدر رفت تا به یک جنگل رسید . در تاریکی جنگل نوری دید . به آن نزدیک شد به خانه ای رسید . که یک زن جادوگر در آن زندگی می کرد به او گفت : "اگر ممکن است محلی برای خواب و مقداری غذا و نوشیدنی به من بدهید، در غیر این صورت از دست می روم ." او در جواب گفت : "ای بابا، چه کسی حاضر می شود به یک سرباز بی کس و کار چیزی بدهد؟ ولی من می خواهم کریمانه به تو پناه بدهم؛ فقط یک شرط دارد و آن این که هرچه خواستم، انجام بدهی ." سرباز پرسید : "چه می خواهی؟" پیرزن گفت : "این که فردا دور تا دور باغ مرا خندق بکنی ." سرباز پذیرفت و تلاش زیادی کرد اما نتوانست تا شب کار را تمام کند جادوگر گفت : "می بینم که بیشتر نمی توانی ادامه دهی ولی مایلم یک شب دیگر تو را نگه دارم، در مقابل تو باید یک بار چوب را فردا برایم بشکنی و خرد کنی ." سرابز تمام روز را کار کرد و شب دوباره جادوگر به او پیشنهاد کرد که یک شب دیگر هم آن جا بماند . او گفت : "تو باید فردا یک کار کوچک برای من انجام دهی . پشت خانه من یک چاه خالی قدیمی هست که چراغ من در آن افتاده است آن، آبی می سوزد و هرگز خاموش نمی شود، تو باید آن را دوباره برایم بیاوری ." روز بعد او را کنار چاه آورد، در یک سبد قرار داد و به ته چاه فرستاد او چراغ آبی را پیدا کرد وعلامتی داد به این معنی که او باید طناب را بالا بکشد او را بالا کشید تا به نزدیکی در چاه رسید، بعد دست خود را به طرف او دراز کرد و خواست چراغ آبی را بردارد . سرباز متوجه فکر پلید او شد و گفت : "نه، تا زمانیکه مرا روی زمین نگذاری چراغ را به تو نمی دهم ." جادوگر خشمگین شد و دوباره او را به چاه انداخت و رفت . سرباز بیچاره بدون این که جراحتی بردارد، به ته چاه خشک رسید و چراغ آبی اطراف او را روشن کرد اما این روشنایی کمکی به او نمی کرد او به روشنی مرگ را جلوی چشمانش می دید . لحظه ای غم وجودش را فرا گرف، آن گاه یکباره دست در جیب کرد و پیپش را پیدا کرد که هنوز کمی توتون داشت . پیش خود تصور کرد که می تواند مقداری سرگرمیش کند . آن را از جیبش بیرون آورد، با چراغ آبی روشن کرد و شروع کرد به کشیدن پیپ، زمانی که دود در چاه پیچید یک مرتبه یک آدم کوچک و سیاه جلوی او ایستاد و پرسید : "آقا چه امری دارید؟" سرباز در حالی که غافلگیر شده بود پرسید : "چه دستوری می توانم بدهم؟" آدمک گفت : "هر کاری باشد انجام می دهم ." سرباز گفت : "خب، اول کمک کن از چاه بیرون بیایم ." آدمک او را روی دست از تونل زیرزمینی گذراند، بدون آنکه چراغ آبی را فراموش کند . در بین راه گنجی به او نشان داد که زن جادوگر با خود آورده و پنهان کرده بود و سرباز تا می توانست از آن پولها برداشت . موقعی که بالای چاه رسید به آدمک گفت : "حالا برو، جادوگر پیر را دستگیر کن وبه سزای اعمالش برسان . طولی نکشید که او مانند یک گربه وحشی با صدایی وحشتناک به سرعت باد آمد ورد شد و مدت زیادی طول نکشید که آدمک برگشت او گفت : "همه کارها به خوبی انجام شد و زن جادوگر به دار مجازات آویخته شد . ارباب، دیگر چه امری دارید؟" سرباز گفت : "فعلاً هیچ دستوری ندارم، تو می توانی به خانه بروی فقط وقتی صدایت کردم در دسترس باش ." آدمک گفت : "عیبی ندارد . هر وقت تو پیپت را با چراغ ابی روشن کنی من پیش تو هستم ." سپس ازجلوی چشمانش ناپدید شد سرباز به شهر خود بازگشت، به بهترین مهمانخانه رفت و سفارش داد برایش بهترین لباسها را دوختند، بعد به میزبان دستور داد برای او یک اتاق شیک و مجهز آماده کند . موقعی که آماده شد، آدمک سیاه را صدا زد و گفت : "من به پادشاه صادقانه خدمت کردم اما او مرا از دربار اخراج کرد و حقوقم را قطع کرد؛ برای همین من می خواهم از او انتقام بگیرم ." آدمک پرسید : "من چه کار باید بکنم؟" او گفت : "شب، دیر وقت موقعی که دختر پادشاه خواب است در حالت خواب او را به اینجا بیاور . او باید به من خدمت کند ." آدمک گفت : "این کار برای من آسان است ولی برا ی تو گران تمام می شود اگر شاه بفهمد، برای تو بد می شود ." ساعت دوازده شب در باز شد و آدمک دختر پادشاه را به داخل اتاق آورد، سرباز داد زد : "ای بابا تو انیجا چه کار می کنی؟ بپر برو سر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 100صفحه 26