به سراغ رفت و به او گفت : « را دیدم که با به آسیاب میرفت. شاید راه را گم کند.»
گفت:«مادرش به او اجازه داده، نگران نباش!» اما باز هم نگران بود. برای همین هم پیش
مادر رفت وبه او گفت:« هنوز خیلی کوچک است. ممکن است راه را گم کند. باید یک
فکری بکنیم.» مادر گفت:«نگران نباش. او تنها نیست.» هم همراه اوست. اگر راه را
اشتباه برود حتما به او کمک می کند.» با تعجب پرسید:« او خیلی آهسته
میرود ولی کوچک و قوی است و تند میرود. آنها نمیتوانند همراه هم باشند.» پیش آنها
آمد و گفت:« روی نشسته است . من خودم او را دیدم.»
مادر به گفت:«شما همسایهی خوب و مهربانی هستید، نگران نباشید. کوچولوی
من باید کم کم نشانی آسیاب را یاد بگیرد و در کارهای مزرعه به من کمک کند.»
گفت:«من باید بروم و مراقب گوسفندها باشم تا راه را گم نکنند!»
بعد از و مادر خداحافظی کرد و رفت. کوچولو، رفت و رفت تا به یک
دوراهی رسید. نمیدانست از کدام راه باید برود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 20