و کلید چراغ جادو را به او داد. غول خیلی خوشحال شد. بقچهاش را برداشت و به طرف
چراغ دوید. در چراغ را باز کرد و دود شد و توی چراغ رفت.
غروب که شد. غول قالی کرمانش را توی ایوان پهن کرد. باغچه را آب داد. حیاط را
آب و جارو کرد. سماور را روشن کرد. چایی دم کرد و استکان استکان چای خورد.
شب هم که شد، چراغ خانهاش را روشن کرد. متکا زیر سرش دراز کشید. لحاف رویش
را پوشاند. تخت سلیمان هم آرام آرام تکانش داد و برایش لالای خواند:
لا لا لا لا لا گل فندق بابات رفته سر صندوق
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 6