چراغ ایوان که نمیتوانست گریهی غول را ببیند گفت:«غصه نخور، خودم
خانهات میشوم.» غول گفت:«اگر تو خانهام بشوی پس چه کسی خانه را
روشن کند؟» سماور گفت:«خب من خانهات میشوم.»
غول گفت:«اگر تو خانهام بشوی، چه کسی برایم پوف، پوف آواز بخواند و چایی دم کند؟»
تخت سلیمان گفت:«پس من میشوم.» غول گفت:«اگر تو بشوی کی برایم لالایی بخواند
و مرا بخواباند؟» گلدان و شمعدان و قندان گفتند:«ما خانهات میشویم!»
غول گفت:«نه، نمیشود. باید بگردیم و یک چراغ جادوی دیگر پیدا کنیم.»
بعد آنها را جمع کرد و توی یک بقچه ریخت. بقچه را بست و سر چوبی گره زد
و راه افتاد. به همه جا رفت. به همه جا سر زد. همهجا را گشت،
اما چراغ جادویی پیدا نکرد. برگشت به همان جای اولش.
یک گوشهای نشست و هی غصه خورد. یک دفعه
صدایی شنید. این صدای صاحب خانهاش بود.
که میگفت:«بگیر این خانه بدون تو اصلا
به درد نمیخورد. اگر تو نباشی این
خانهفقط یک چراغ کهنه و قدیمی است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 5