غول چراغ جادو
محمد رضا شمس
غول چراغ جادو ناراحت بود. خیلی هم ناراحت بود. طفلی گوشهای نشسته بود و هی غصه میخورد.
وسایل خانهاش دورو برش ریخته بودند.آنها هم غصه میخوردند. متکایش، لحاف و تشکش، تخت
سلیمانش، قالی کرمانش، چراغ ایوانش،گلدون و شمعدانش، جارو، سماور، استکان، قوری و قندانش.
غول به چراغ جادو نگاه کرد وآه کشید. همهآه کشیدند.غول گفت :«حیف شد ! خانهی خیلی خوبی بود.»
همه گفتند:«آره، خیلی حیف شد!» غول گفت:«یادش بخیر! چه ایوانی داشت، چه تاقچهای، چه حوضی
داشت، چه باغچهای!» همه سرتکان دادند و آه و واه کردند.غول گفت:«غروب که میشد قالی کرمان را
پهن میکردم تو ایوان. حیاط را جارو میکردم. باغچه را آب میدادم. سماور را روشن
میکردم، چایی دم میکردم و استکان استکان چایی میخوردم.» جارو گفت:«من برایت میرقصیدم.»
سماور گفت:«من برایت پوف و پوف آواز میخواندم.» چراغ گفت:«شب که میشد من خانهات را روشن
میکردم. متکا گفت:«من زیر سرت دراز میکشیدم.» لحاف گفت:«من رویت را می پوشاندم.»
تخت سلیمان گفت:«من آرام آرام تکانت میدادم و برایت لالایی می خواندم :
لا لا لا لا گل فندق بابات رفته سر صندوق»
غول آهی کشید و گفت:«کاش صاحبخانه بیرونمان نمیکرد!» همه آه کشیدند و گفتند:«کاش!کاش!»
دوباره به چراغ جادو نگاه کردند و هی غصه خوردند. از همه بیشتر غول غصه خورد.
حتی دو قطره اشک هم از گوشهی چشمهایش افتاد و پایین آمد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 4