با معرفی شخصیت های داستان به کودک از او بخواهید در خواندن داستان شما را همراهی کند
کیسه های گندم
لاک پشت
بوقلمون
وقتی کره اسب
بزرگ شد
کره اسب سگ گله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
کوچولو آن روز خیلی خوشحال بود. چون برای اولین بار میخواست را به آسیاب ببرد.
مادر به او گفت:«مطمئنی که راه رسیدن به آسیاب را بلدی؟» جواب داد:«بلدم مادرجان.
خیالتان راحت باشد. مادر، را به داد و او خوشحال و خندان به راه افتاد.
هنوز چند قدم از مزرعه دور نشده بود که را دید. پرسید:«با این کجا میروی؟»
جواب داد:«به آسیاب میروم!» پرسید:«راه آسیاب را بلدی؟»
گفت:« بلدم.» و به راه خود ادامه داد. رفت ولی خیلی نگران بود. برای همین هم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 19