وقتیبارانبارید
شهر پر از ماشین بود، پراز کارخانه، ماشینها دود می کرند و توی
خیابان بهاین طرف و آن طرف میرفتند. کارخانهها دود میکردند و
سوت میکشیدند.مردم عجله داشتندو توی دود ماشینها و کارخانهها
این طرف و آن طرف میرفتند. دودهای سیاه همهی شهر را گرفتند.
آسمان را هم گرفتند. همه جا تاریک شد و ابرهای سفید، سیاه وکثیف
شدند. مردم سرفه میکردند. ماشینها دود میکردند و دودشان به
آسمان میرفت. ابرها هم به سرفه افتادند. باد وزید و
به ابرها گفت :«چه قدر کثیف و سیاه شدهاید!
هیچکس ابر سیاه را دوست ندارد. خودتان را
بشویید و تمیز شوید.» ابرها شروع کردند به
شستن سیاهی های دود. آن موقع بود که
باران بارید. مردم به آسمان نگاه
کردند و از این که باران می بارد
خوشحال شدند. اما باران سیاه بود.
کثیف کثیف، سر و صورت مردم سیاه
شد .لباس هایشان هم سیاه شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 24