پیش خودش گفت:«دفعهی قبل که با مادرم به اینجا رسیدیم یک پروانهی کوچولو روی دماغم نشست و
من تمام راه را با او بازی کردم. اصلا یادم نمیآید از کدام راه رفتیم.»
گفت:«باید از راهی که پر از گل است بروی. راهی که پر از گل است پروانه دارد.»
کوچولو با خوشحالی گفت:«درست است، جان! حالا یادم آمد. من توی راه گل هم
چیدم!» و رفتند و رفتند تا به یک درخت بزرگ رسیدند.
گفت:«من این درخت را میشناسم. پشت درخت یک تپهی سبز است که پشت تپه آسیاب
است.» گفت:«آفرین کوچولو! عجله کن که باید کیسههای گندم را به موقع به آسیاب
برسانیم.» و ، را به آسیاب بردند.آنها را آرد کردند و از همان راهیکه
آمدهبودند به خانه برگشتند. ، و مادر منتظر آنها بودند.
آن شب،همه خیلی خوشحال بودند،چون بزرگ شده بود و حالا میتوانست تنهایی را به
آسیاب ببرد، بدون این که راه گم کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 21