مسابقه
مرجان کشاورزی آزاد
سنجاب کوچولو دستهایش را زیر چانه زده بود و فکر میکرد. کبوتر که روی شاخهی درخت
نشسته بود و او را نگاه میکرد پرسید:«چی شده؟» گفت :«دارم فکر میکنم!» کبوتر پرسید:
«به چه فکر میکنی؟» سنجاب جواب داد:«به فردا» کبوتر بال زد و کنارش نشست و پرسید :«فردا؟
مگر فردا چه خبر است؟» سنجاب با بیحوصلهگی گفت: « فردا روز مسابقه است و من میترسم.»
کبوتر خندید و گفت:«فهمیدم، مسابقهی بچههای جنگل! خب این که ترس ندارد تو چرا میترسی؟»
سنجاب گفت:« چون من نمیتوانم برنده بشوم. هر وقت میخواهم کار مهمی انجام دهم، آنقدر میترسم
که کار خراب میشود. مسابقهی فردا هم خیلی مهم است برای همین میترسم .»کبوتر یک دانهی کوچولو
روی زمین دید. آن را با نوکش برداشت و خورد. بعد گفت:«من میتوانم کاری کنم که تو موفق شوی.»
سنجاب با خوشحالی گفت :«خواهش میکنم بگو، چه کاری؟»کبوتر دانهی دیگری برداشت و گفت :
«تو باید آرام باشی و دست و پایت را گم نکنی. این اولین کار برای موفق شدن است.» کبوتر بال زد و
رفت. سنجاب پیش خودش گفت:«آرام باشم و دست و پایم را گم نکنم! من به هیچکس این راز را
نخواهم گفت. آرام خواهم بود و دست و پایم را هم گم نخواهم کرد!» سنجاب با عجله به خانه رفت.
مقداری طناب برداشت و به در خانهی موشی رفت. موشی وقتی سنجاب را دید خیلی خوشحال شد و
از او دعوت کرد تا تویخانه برود. سنجاب گفت:«نه موشیجان. کار مهمی
دارم. لطفا با این طناب دست و پای مرا محکم ببند!» موشی با تعجب پرسید:
«من چه کار کنم؟» سنجاب گفت:«دست و پایم را با این طناب ببند!»
موشی گفت:«چرا؟» سنجاب جواب داد:« این یک راز است.
خواهش میکنم نپرس چرا. چون نمیتوانم رازم را به تو بگویم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 14صفحه 4