قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج تا انگشت بودند که روی یک دست
زندگی میکردند. یک روز ...
اولی گفت:«دیشب که بارون اومد»
دومی گفت:«شرشر ناودون اومد»
سومی گفت :«گروم گروم ،رعد و برق آسمون رو دیدی»
چهارمی گفت:«بارون چه آوازی میخوند، شنیدی؟»
انگشت شست فوری به سجده افتاد و گفت :
«ای خدای ابرو بارون و باد
شکر خدا، چشمهها پر آب شدند
درخت ها سیراب شدند.»
دست کودک را بگیرید و در حال بازی با انگشتان او
این شعر را بخوانید
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 14صفحه 26