کمی فکر کرد وگفت:«شما بروید، من بعدا میآیم.» و رفتند تا گردو و
بیاورند و را درست کنند.
وقتی همه چیز آماده شد، و منتظر ماندند تا هم بیاید. اما هر چه منتظر ماندند
او نیامد. گفت :« جان ! تا ما برفها را یک جا جمع کنیم هم میآید.»
گفت :«باشد، پس شروع میکنیم.» و یک عالمه برف روی هم جمع کردند.
با این که دستهایشان یخ کرده بود، اما خوشحال بودند و میخندیدند. کمکم تن درست شد اما
نیامد. بعد نوبت به سر رسید. و یه کلهی گندهی برفی برای او
درست کردند. باز هم نیامد. دو تا از گردوها را به جای چشمهایش گذاشتند و یک بزرگ
و آبدار هم به جای دماغش.باز هم نیامد. آن وقت هر دو با هم گردوها را روی تن
چیدند و دکمههای لباسش را درست کردند. وقتی کارشان تمام شد دیدند که ای داد بیداد دماغ
سر جایش نیست. گفت:«پس دماغش کو؟» گفت:«شاید آن را خورده است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 14صفحه 20