فرشتهها
دیروز مادرم سرما خورده بود و سرش درد میکرد. صدایش هم گرفته بود و
سرفه میکرد. وقتی پدرم میخواست به اداره برود گفت :«مراقب مادر باش.
او باید استراحت کند.» وقتی پدر رفت، من همهی اسباب بازیهایم را مرتب
کردم.آرام و بیصدا. وقتی مادرم میخواست قرص بخورد برای او آب بردم.
آن وقت مادربزرگم به خانهی ما آمد. او برای مادرم سوپ درست کرد. من
هم کمک کردم. ما با هم سبزی پاک کردیم. با هم میوهها را شستیم. و با هم
سفرهی غذا را چیدیم. بعد مادر بزرگم نماز خواند. من هم کنار او نشستم و
دعا کردم و از خدا خواستم که حال مادرم را زودتر خوب کند. بعد از دعا،
مادربزرگم گفت:«خدا بچههایی را که به پدر و مادرشان کمک میکنند و با
آنها مهربان هستند خیلی دوست دارد. صدای دعای بچه ها خدا را خوشحال
میکند مثل وقتی که فرشتهها دعا میخوانند.»
امروز صبح مادرم سردرد نداشت. سرفه هم نمیکرد. خودش برای ما صبحانه
درست کرد و گفت:«حالم خوب شده!»
مادربزرگم گفت :«الهی شکر.»
من هم گفتم:«الهی شکر.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 14صفحه 8