موشی گفت:«اگر دست و پایت را ببندم، چهطور بهخانه میروی؟» سنجاب گفت:«من به خانه نمیروم.
میخواهم به میدان مسابقه بروم و همانجا منتظر بمانم تا صبح شود.» موشی از کارها و حرفهای
سنجاب تعجب کرده بود، پیش خودش فکر کرد شاید این یک بازی یا شوخی است. پس
قبول کرد و هر دو با هم به میدان مسابقه رفتند. آنجا موشی دست و پای سنجاب را
بست. سنجاب گفت:«لطفا آنها را محکمتر ببند. میترسم دست و پایم را گم کنم!»
موشی گفت:«دست و پایت را گم کنی؟» سنجاب از اینکه نتوانسته بود رازش را در
دل نگه دارد خیلی ناراحت شد ولی موشی دوست خوب او بود برای همین هم گفت :
«کبوتر گفته اگر آرام باشم و دست و پایم را گم نکنم حتما در مسابقه برنده خواهم
شد! من هم میخواهم دست و پایم را با طناب محکم ببندم و حسابی مراقب آنها
باشم تا گم نشوند.» موشی آهی کشید و گفت:«خوش به حالت! اجازه میدهی من
هم دست و پایم را ببندم تا فردا در مسابقه برنده شوم؟» سنجاب کمی فکر کرد و
گفت:«باشد ولی تو باید دوم شوی چون من میخواهم اول شوم!» موشی قبول کرد. به
دورو برش نگاه کرد ببیند چه کسی را پیدا میکند تا دست و پای او را ببندد. همین
موقع چشمش به گوشهای خرگوش کوچولو افتاد که از پشت بوتهها تکان میخورد . موشی
فریاد زد:«خرگوش! خرگوش! لطفا بیا دست و پای مرا ببند!» خرگوش سرش را از
پشت بوتهها بیرون آورد و موشی را دید که کنار سنجاب
نشسته و تکهای طناب در دست دارد. با خوشحالی جلو آمد
و گفت:«چه بازی جالبی! من دست و پای تو را میبندم،
ولی چرا؟»موشی گفت:«این یک راز است و تو نباید از
آن با خبر شوی!» خرگوش دیگر حرفی نزد و مشغول
بستن دست و پای موشی شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 14صفحه 5