این بود که خرگوش هم از ماجرای مسابقه و گم کردن دست و پا خبردار شد و تصمیم گرفت او هم دست
و پایش را ببندد. بزی دست و پای خرگوش را بست. خرسی دست و پای بزی را بست و لاک پشت هم
دست و پای خرسی را بست. خرسی گفت:«دست و پای تو چی؟» لاک پشت جواب داد:« من دست و پایم
را توی لاکم جمع میکنم. لازم نیست آنها را ببندم. نگران من نباش هیچ وقت دست و پایم را گم
نمیکنم!» صبح روز مسابقه وقتی همه برای تماشا آمدند سنجاب و موشی و بزی و خرسی و خرگوش را
دیدند که با دست و پای بسته در میدان مسابقه نشستهاند.
طوطی فریاد زد:«مسابقه شروع میشود. نمیخواهید دست و پایتان را باز کنید؟» بچهها به هم نگاهی
کردند،خندیدند و گفتند:«نه!» طوطی با تعجب سری تکان داد و سوت کشید و شروع کرد. و مسابقه
شروع شد. اما هیچ کدام از بچهها نتوانستد بدوند! لاکپشت آرام دست و پایش را از
لاکش بیرون آورد و راه افتاد. بچهها با دست و پای بسته به دنبال لاکپشت
حرکت کردند. آنها به زمین میافتادند. قل میخوردند. بههم برخورد
میکردند و جلو میرفتند. همه چیز خیلی خندهدار بود. بچهها آنقدر
خندیدند و با دست و پای بسته روی زمین قل خوردند و بازی
کردند که اصلا یادشان رفت مسابقه دارند. لاک پشت با حوصله
به آخر رسید و اول شد! و بقیهی بچهها که دست و
پایشان را گم نکرده بودند! همگی دوم شدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 14صفحه 6