را نشنید. فهمید دیمبلی دیمبو خیـلی خیـلی دور شده است. صدا زد: «دیمبلی دیمبو... کجایی؟» دیمبلی دیمبو صدای مادرش را نشنید. چون خیلی دور شده بود. دیمبلی دیمبو بازهم طبل زد: «دیمبلی دیمبوی... دیمبلی دیمبوی...» صدای طبل بلند بود. امـا به گوش مادر نمیرسید. صدای طبل فقط به گوش پرندههـا میرسید. به گـوش خرگـوشهای جنگل... به گوش شیرهـا... غرررر... غرررر دیمبـلی دیمبو گوش داد. این صدای شیر بود. شیرها بوی او را فهمیده بودند. غررررر... غررررر دیمبلی دیمبو ترسید. فریـاد زد:
«مادر... مادر...» کسی صدای او را نشنید. دیمبلی دیمبو بلندتر فریـاد زد: «مادر... مادر...» بـاز هم کسی
صدای او را نشنید. دیمبلی دیمبو بر طبل کوبید:
«دیمبـلی دیمبــو... دیمـبلی دیمبــو...»
کسی صدای طبل را نشنید. غررررر صدای شیرها بلندتر شد. دیمبلی دیمبو فهمید شیرها نـزدیک او هستند. شـروع کرد بـه دویدن. جنگل تاریک بود. هرچه جلوتر میرفت شاخ و برگ درختان زیادتر میشد. دیمبلیدیمبو از جنگل گذشت. غررررر... دیمـبلی دیمبو دوید و دوید تا به یک کوه رسید. از کوه بالا رفت. غـررررر... غـررررر... صدای شیــر خیلی خیلی بلند بود. شیر خیلیخیلی نزدیک شده بود. دیمبلی دیمبو به زمین نگـاه کرد. چند شاخه خشک درخت دید. شاخههـا را تند و تند روی هـم گذاشت و آنهـا را آتش زد. شاخههـا آتش گرفت.دود آتش بـالا رفت. بالاتر... تا به آسمان رسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 5