مادر دیمبلی دیمبو دود را در آسمان دید. مردم را خبـر کرد و دود را به آنهـا نشان داد. مردم گفتند: «این دود است» مادر فریاد زد: «این یک علامت است. دیمبلی دیمبو دارد بـا دود به مـا علامت میدهد. او کمکمیخواهد.» همه بهطرف دود دویدند. از جنگل گذشتنـد به کوه رسیدند. دیمبلی دیمبو را دیدند که پشت سنگ بزرگی قـایم شده بود. شیـر بزرگی به سنگ نزدیـک میشد. دیمبـلی دیمبو مـادرشرا دید، فریاد زد: «مـادر... مـادر...» مـادر گفت: «آرام باش... نترس... نترس...» مـردم آتش بزرگی درست کردند. شیر تا آتش را دید فرار کرد. همه نفس راحتی کشیدند. دیمبـلی دیمبـو از پشت سنگ بیرون آمد و مـادرش را بغل کرد. مـادر پرسید: «حـالت خوب است؟» دیمـبلی دیمبـو طبلش را بـرداشت و زد: «دیمبــلی دیمـبو...دیمبــلی دیمبوی...» مادر فهمید حال دیمبلی دیمبو خیلی خیلی خوب است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 6