قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
توی یک مهد کودک، چند
تا بچه باهم بازی میکردند.
اولی گفت: «اتل و متل نقاره.»
دومی گفت: «شادی کنیم، بهاره!»
سومی گفت: «بهاره ولی، گل نداریم.»
چهارمی گفت: «زود بریم وگل بیاریم.»
آخری گفت: «اگه منو نقاشی کنین، گل میشم
لاله میشم نرگس و سنبل میشم!»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 24