کتاب
بالش لحاف
کرگدن
میمون
خرس کوچولو
خرس کوچولو خرگوش
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
مثل همیشه خواب آلود بود. گفت: « بیا بازی کنیم.» گفت: « اگـر توانستی مرا بگیری!» دوید و رفت. اما خمیازهای کشید و گفت: «حوصلهی بازی ندارم.»
پرسید: «مگر شب نخوابیدی؟» جواب داد: « شبها نمیتوانم بخوابم.»
برگشت و گفت: «پس چرا دنبـالم نیـامدی؟» گفت: « خوابش میآید و حوصلهی بازی ندارد.» همین موقع از راه رسید و گفت: «سلام. بیایید برویم کنار رود خانه و بازی کنیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 17