و گفتند: « باز هم خوابش میآید و حوصلهی بازی ندارد.» خندید و گفت: « اگر این جا بمانی بیحوصلهتر میشوی. با ما بیا.» و و به دنبال راه افتادند و به کنار رودخانه رفتند. گوشهای نشست و بازی دوستانش را تماشا کرد.
فردای آن روز، مثل همیشه، منتظر دوستانش بود تا برای بازی بیایند اما نیامد.
هم نیامد. از هم خبری نشد. جلوی خـانهشـان نشسته بودو منتظـر بود.تا این که سر و صدای دوستانش را شنید. و بعد و و را دیدکه به طـرف او میآیند. خیـلی خوشحال شد. یک رنگارنگ و قشنگ به او داد و گفت:« ! این را مادرم برای تو درست کرده است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 18