مجله خردسال 32 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیر السادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 32 صفحه 8

فرشته­ها دیشب، هوا سرد بود. باد از لای پنجره صدا می­کرد: «هو هو هو...» و من خوابم نمی­برد. صدای پای پدرم را شنیدم. زود چشم­هـایم را بستم. او آهسته توی اتـاق آمد و پتـو را روی من کشید. وقتـی می­خواست بـرود، گفتم: «شما خیلی مهربانید.» پدر به سرم دست کشید و گفت: «امام از همه­ی ما مهربان­تر بودند. هرشب، وقتی برای نماز بیدار می­شدند، به پاسدارها، همان­هایی که از خانه­شان مواظبت می­کردند، سر می­زدند و آرام روی آن­ها ملافه می­کشیدند...» پرسیدم: «شماهم یکی­از نگهبان­های­خانه­ی امام بودید؟»پدر خندید و لپ­هایش چـال افتاد. گفتم: «خوش به حـالتان. کاشکی من جای شمـا بودم. آن وقت امـام روی من هم ملافه می­کشید.» پدر گفت: «اگر نگهبـان خانه­اش نبودی، می­توانی نگهبان آرزو­هـایش باشی: راست بگویی، باهمه­مهربان باشی­و هیچ وقت خدا را فراموش نکنی. حـالا زود بخواب، این وقت شب حتی فرشته­هـا هم خواب هستند!» پدر مرا بوسید و من دیدم که توی چشم­هـایش هنوز دو تـا فرشته بیدار نشسته­اند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 8