فرشتهها
دیشب، هوا سرد بود.
باد از لای پنجره صدا میکرد: «هو هو هو...» و من خوابم نمیبرد. صدای پای پدرم را شنیدم. زود چشمهـایم را بستم. او آهسته توی اتـاق آمد و پتـو را روی من کشید. وقتـی میخواست بـرود، گفتم: «شما خیلی مهربانید.»
پدر به سرم دست کشید و گفت: «امام از همهی ما مهربانتر بودند. هرشب، وقتی برای نماز بیدار میشدند، به پاسدارها، همانهایی که از خانهشان مواظبت میکردند، سر میزدند و آرام روی آنها ملافه میکشیدند...»
پرسیدم: «شماهم یکیاز نگهبانهایخانهی امام بودید؟»پدر خندید و لپهایش چـال افتاد. گفتم: «خوش به حـالتان. کاشکی من جای شمـا بودم. آن وقت امـام روی من هم ملافه میکشید.» پدر گفت: «اگر نگهبـان خانهاش نبودی، میتوانی نگهبان آرزوهـایش باشی: راست بگویی، باهمهمهربان باشیو هیچ وقت خدا را فراموش نکنی. حـالا زود بخواب، این وقت شب حتی فرشتههـا هم خواب هستند!» پدر مرا بوسید و من دیدم که توی چشمهـایش هنوز دو تـا فرشته بیدار نشستهاند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 8