مجله خردسال 32 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیر السادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 32 صفحه 22

ابرک یکی بود یکی نبود. ابر مـادر، نرم و زیبا وسط آسمـان آبی نشسته بود. ابرک گفت: «می­خواهم بازی کنم.» مـادر گفت: «همین جـا کنـار من بمان.» ابرک خندید و مثل یک تکه پنبه از مـادرش جدا شد. نسیم، ابرک را بلند کـرد و آرام آرام او را نزدیک ابر مادر برد. ابرک خندید. مادر می­خواست او را بگیرد که نـاگهان باد تندی وزید و ابرک را بلند کرد و با خود برد. ابر مـادر فریاد زد: «ابرکم را کجا می­بری؟» امـا باد رفت. دور دور. ابرک گریه کرد و گریه کرد. بـاران شد و بارید. هوا کم­کم تـاریک می­شد. مـادر به دنبال ابرک، این طرف را گشت، آن طرف را گشت. اما او را پیدا نکرد. صـدا زد: «ابرک. ابرک کجایی؟» امـا جوابی نشنید. نسیم به او نزدیک شد و گفت: «ابرک را دیدم که گریه می­کرد. او حتما روی زمین است. پایین­تر برو و ابرک را پیدا کن.» ابر مادر برای پیدا کردن ابرک پایین­تر آمد، به زمین نـگاه کرد و گفت: «او را نمی­بینم.» نسیـم چرخید و گفت: «باز هم پـایین­تر برو.» ابر بـاز هم پایین­تر آمد. آن وقت همه جا را مه گرفت. برگ درخت­ها خیس شدند. پنجره­ها هم خیس شدند. ابربرای پیدا کردن ابرک به همه جا سر کشید. امااو را ندید.ناگهان جوی آب کوچکی را دید که روی زمین جاری بود. ابر سرش را نزدیک جوی آب برد و گفت: «جوی قشنگ! تو ابـرک را ندیدی؟» جـوی گفت: «همان ابـر کوچولویـی که گریه می­کرد؟» ابر با خوشحالی پرسید: «تو او را دیده­ای؟»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 22