ابرک
یکی بود یکی نبود. ابر مـادر، نرم و زیبا وسط آسمـان آبی نشسته بود. ابرک گفت: «میخواهم بازی کنم.» مـادر گفت: «همین جـا کنـار من بمان.» ابرک خندید و مثل یک تکه پنبه از مـادرش جدا شد. نسیم، ابرک را بلند کـرد و آرام آرام او را نزدیک ابر مادر برد. ابرک خندید. مادر میخواست او را بگیرد که نـاگهان باد تندی وزید و ابرک را بلند کرد و با خود برد. ابر مـادر فریاد زد: «ابرکم را کجا میبری؟» امـا باد رفت. دور دور. ابرک گریه کرد و گریه کرد. بـاران شد و بارید. هوا کمکم تـاریک میشد. مـادر به دنبال ابرک، این طرف را گشت، آن طرف را گشت. اما او را پیدا نکرد. صـدا زد: «ابرک. ابرک کجایی؟» امـا جوابی نشنید. نسیم به او نزدیک شد و گفت: «ابرک را دیدم که گریه میکرد. او حتما روی زمین است. پایینتر برو و ابرک را پیدا کن.» ابر مادر برای پیدا کردن ابرک پایینتر آمد، به زمین نـگاه کرد و گفت: «او را نمیبینم.» نسیـم چرخید و گفت: «باز هم پـایینتر برو.» ابر بـاز هم پایینتر آمد. آن وقت همه جا را مه گرفت. برگ درختها خیس شدند. پنجرهها هم خیس شدند. ابربرای پیدا کردن ابرک به همه جا سر کشید. امااو را ندید.ناگهان جوی آب کوچکی را دید که روی زمین جاری بود. ابر سرش را نزدیک جوی آب برد و گفت: «جوی قشنگ! تو ابـرک را ندیدی؟» جـوی گفت: «همان ابـر کوچولویـی که گریه میکرد؟» ابر با خوشحالی پرسید: «تو او را دیدهای؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 22