مجله کودک 17 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 17 صفحه 6

نویسنده:سرور کتبی پسری که آژیر می­کشید یکی بود،یکی بود.جنگلی بود.توی این جنگل یک پری زندگی می­کرد. این پری مثل همۀ پری­ها خوشگل بود.د. تا بال کوچولو داشت و یک چوبدستی که با آن کارهای عجیب و غریب می­کرد. نزدیک جنگل قصۀ ما یک مدرسه بود.هرروز وقتی مدرسه تعطیل می­شد،بچه­ها یکی یکی ... دو تا دو تا... سه تا سه تا... می­آمدند توی جنگل،بازی می­کردند، تو سر و کلۀ هم می­زدند و می­رفتند.سرو صدا و حرفهای بچه­ها به گوش پری می­رسید.بعضی حرفها خنده­دار بود، بعضی حرفها بی­مزه... اما یک بار پری از شنیدن صدای پسر، نزدیک بود غش کند.صدا،خیلی بلند نبود.ترسناک هم نبود.اصلاً یک صدای معمولی بود.پس چرا پری می­خواست غش کند؟ خودتان قضاوت کنید! تصور کنید یک پری لطیف زیبا که بالای یک درخت گیلاس نشسته،چنین حرفهایی را بشنود: «هی...!با تو هستم زرافۀ گردن دراز!...اینقدر جفتک نپران!گوشهای درازت را باز کن... اگر امروز هم خُل بازی در بیاوری و بیای دمِدر خانه شکایتم را به پدرم بکنب،فردا می­زنم صوزتت را لِه می­کنم...» پری به پایین درخت نگاه کرد.پسری دست به کمر را دیدکه با انگشتِ دست دیگر،پسر کوچکی را تهدید می­کرد.حرفها یبد،تندوتند از زبان پسر بیرون می­آمدو مثل یک دسته زنبور زهردار توی هوا ول می­شد. پری اصلاً دلش نمی­خواست از نیروی سحرآمیز خود استفاده کند،اما چاره­ای نداشت.چوبدستی خود را به طرف پسر گرفت و حرفهای بد پسررا خط زدوبه جای هر حرف بد یک* گذاشت. پسر همان طور که دست به کمر ایستاده بودو تهدید می­کرد،یک مرتبه حرفهای بی­سروته و عجیبی از دهانش بیرون آمد: «...گوش کن*با تو هستم*...خیال نکن*هستی.دماغت را بگیرم*...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 6