نویسنده:سرور کتبی
پسری که
آژیر میکشید
یکی بود،یکی بود.جنگلی بود.توی این جنگل یک پری زندگی میکرد.
این پری مثل همۀ پریها خوشگل بود.د. تا بال کوچولو داشت و یک
چوبدستی که با آن کارهای عجیب و غریب میکرد.
نزدیک جنگل قصۀ ما یک مدرسه بود.هرروز وقتی مدرسه تعطیل
میشد،بچهها یکی یکی ... دو تا دو تا... سه تا
سه تا... میآمدند توی جنگل،بازی میکردند،
تو سر و کلۀ هم میزدند و میرفتند.سرو
صدا و حرفهای بچهها به گوش پری
میرسید.بعضی حرفها خندهدار بود،
بعضی حرفها بیمزه... اما یک بار
پری از شنیدن صدای پسر،
نزدیک بود غش کند.صدا،خیلی
بلند نبود.ترسناک هم نبود.اصلاً
یک صدای معمولی بود.پس چرا
پری میخواست غش کند؟ خودتان
قضاوت کنید!
تصور کنید یک پری لطیف زیبا که بالای
یک درخت گیلاس نشسته،چنین حرفهایی را
بشنود:
«هی...!با تو هستم زرافۀ گردن دراز!...اینقدر
جفتک نپران!گوشهای درازت را باز کن... اگر امروز هم خُل بازی
در بیاوری و بیای دمِدر خانه شکایتم را به پدرم بکنب،فردا میزنم صوزتت
را لِه میکنم...»
پری به پایین درخت نگاه کرد.پسری دست به کمر را دیدکه با
انگشتِ دست دیگر،پسر کوچکی را تهدید میکرد.حرفها یبد،تندوتند
از زبان پسر بیرون میآمدو مثل یک دسته زنبور زهردار توی هوا ول میشد.
پری اصلاً دلش نمیخواست از نیروی سحرآمیز خود استفاده کند،اما
چارهای نداشت.چوبدستی خود را به طرف پسر گرفت و حرفهای بد پسررا
خط زدوبه جای هر حرف بد یک* گذاشت.
پسر همان طور که دست به کمر ایستاده بودو تهدید میکرد،یک
مرتبه حرفهای بیسروته و عجیبی از دهانش بیرون آمد:
«...گوش کن*با تو هستم*...خیال نکن*هستی.دماغت را بگیرم*...
مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 6