مجله کودک 17 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 17 صفحه 30

گردنبند پس از آن که پیامبر اکرم نماز عصر را به پایان رساندند، برای گفتگو با مردمی که گرد ایشان جمع شده بودند ،در محراب نشستند. همین موقع پیرمردی ناتوان و لرزان در حالی که لباسهایی کهنه و پاره برتن داشت وارد شد و رو به حضرت گفت: «یا رسول الله.من گرسنه­ام به من غذایی بده، برهنه­ام،لباسی برایم فراهم کن و فقیرم؛ مرا بی­نیاز گردان.» پیامبر فرمودند: «چیزی ندارم که به تو بدهم، به خانۀ دخترم فاطمه (س) برو.» حضرت محمد(ص) بلال را همراه پیرمرد به سوی خانۀ فاطمه(س) فرستاد. وقتی که پیرمرد به در خانۀ حضرت فاطمه(س) رسید، با صدایی بلند گفت: «سلام برشما باد ای اهل خانۀ پیغمبر!» حضرت فاطمه (س)گفت: «برتو باد سلام! تو کیستی؟» گفت: «من پیرمردی عرب هستم.گرسنه و برهنه­ام.از راهی دور آمده­ام، ای دختر محمد! از مال و دارایی­ات کمی به من ببخش تا خداوند تو را رحمت کند.» حضرت فاطمه و امیرالمومنین و حضرت رسول خدا،سه روز بود که چیزی نخورده بودند. فاطمه(س)فکر کرد که چه به پیرمرد ببخشد. ناگهان چشمش به پوست گوسفندی افتاد که امام حسن و امام حسین برروی آن می­خوابیدند. پوست را به پیرمرد داد و گفت: «این را بگیر. شاید خداوند چیزی از این بهتر به تو ببخشد.» پیرمرد گفت: «ای دختر محمد، من به تو می­گویم گرسنه­ام و تو به من پوست گوسفند می­دهی؟ من با این پوست چگونه خود را سیر کنم؟» وقتی حضرت فاطمه(س)، این را شنید دست بر گردن خود برد و گردنبدی را که بر گردن داشت باز کرد و به پیرمرد داد و گفت: «بگیر،این گردنبند را بفروش و با پول آن هر چه نیاز داری بخر.» پیرمرد گردنبند را برداشت و به مسجدی که حضرت محمد (ص) در آنجا بود، بازگشت؛ رو به پیامبر کردو گفت: «یا رسول الله! فاطمه این گردنبند را به من داد وگفت بفروش. در همان زمان عمار در میان جمع بود. برخاست و گفت: «یا رسول الله اگر اجازه بدهی من این گردنبند را از او بخرم.» پیامبر فرمودند: «بخر ای عمار.» عمار پرسید: «پیرمرد گردنبند را چند می­فروشی؟» پیرمرد گفت: «به قیمتی که بتوانم با آن

مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 30