مجله کودک 17 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 17 صفحه 27

از عروسی پدرِ «دانگ چین» به رسم همۀ دامادها موهای پسرش را مرتب کرد و او را آماده کرد.«دانگ چین»سالها منتظر چنین لحظه­ای بود.حالا او یک مرد شده بود و احساس غرور می­کرد. صبح روز بعد «دانگ چین» و پدرش آماده شدند تا برای مراسم عروسی به خانۀ عروس بروند. همه با عجله به این طرف و آن طرف می­رفتند و کمک می­کردند تا خانه را برای ورود عروس آماده کنند. «پک» هم مثل همه مشغول بود. او همان طور که با عجله در رفت و آمد بود، بطور اتفاقی از جلوی اتاق «دانگ چین» گذشت. او ناگهان صدای چند نفر را شنید که آهسته با هم حرف می­زدند. با خودش گفت: عجیب است، آقای «دانگ» که در اتاقش نیست، پس چه کسی ممکن است آنجا باشد؟ او دزدکی از لای در نگاه کرد. هیچ کس در اتاق نبود، ولی او باز هم زمزمۀ چند نفر را شنید که خیلی هم ناراحت و عصبانی بودند. یکی از آنها گفت: «عروسی امروز است. ما باید تصمیم بگیریم که کارهایی انجام دهیم.» دیگری گفت: «ما باید کار او را تلافی کنیم، چون او بود که اجازه نمی­داد افسانه­های ما برای دیگران گفته شود.» صدای سوم گفت: «او باید تنبیه شود.» صدای دیگر گفت: «بله اوباید تنبیه شود، اما چطور؟» «پک»خیلی ترسیده بود. او باز هم گوش کرد وشنید که یکی از صداها پیشنهاد کرد: «چون من افسانه­ای هستم که یک چاه آب زهرآگین در آن هست، پس من چاهم را سر راه او قرار می­دهم. اگر او از آب بنوشد، به شدت مسموم می­شود.» دیگری گفت: «من هم افسانه­ای هستم که توت­فرنگی­های مسموم دارد. پس من هم آنها را بعد از تو در مسیر او قرار می­دهم که اگر او از آن آب ننوشید، از توتهای من بخورد و مسموم شود.» صدای دیگر گفت: «من هم افسانه­ای هستم که در آن میله­های داغ هست. من آنها را زیر فرشی می­گذارم که او روی آن قدم می­گذارد تا به خانۀ عروس وارد شود؛ در صورتی که او نه آب نوشید و نه توت­فرنگی خورد من او را با آن میله­های داغ می­سوزانم.» صدای دیگر گفت: «خیلی خوب شد، من هم افسانۀ مار کشنده هستم. اگر او تا اینجا جان سالم به در برد، من آماده خواهم بود تا به جای همۀ شما او را تنبیه کنم، به این ترتیب که مار را زیر بالش عروس پنهان می­کنم. وقتی آنها رفتند که بخوابند ،مار هر دوی آنها رانیش می­زند.» «پک» از ترس ناگهان فریاد زد: «نه!» و با عجله وارد اتاق شد، اما هیچ کس آنجا نبود. با خودش گفت: «عجیب است؛ خیلی عجیب است. من خودم شنیدم که آنها با هم حرف می­زدند، پس کجا رفتند؟ حتماً آنها همین جا هستند، ولی من نمی­توانم آنها را ببینم. یعنی من صدای چه کسانی را شنیدم؟» بچه­ها شما می­دانید که «پک» صدای چه کسانی را شنیده بود؟ ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 27