مجله کودک 17 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 17 صفحه 25

لیلا می­داند که پدر به نام «سودابه» حسّاس است ولی همیشه صدا می­زند: سودابه! پدر دلش نمی­خواهد که ما- یعنی من و لیلا- سودابه را با نامش صدا کنیم. البته هیچ­وقت رویش نشده است که از ما بخواهد به جای سودابه­چه چیزی مجبور شدیم به خانۀ پدرمان برگردیم. پدر خوشحال بود، امّا لجبازی­های لیلا کلافه­اش می­کرد.تا این که سودابه آمد... پدر دلش می­خواست من و لیلا سودابه را دوست داشته باشیم. به خاطر یادت می­آید؟همان که می­خواستی با عیدی امسالت بخری و نتوانستی! لیلا ناباورانه سرش را تکان داد. گفتم:می­خواهی با پول قلّکم آن را برایت بخرم؟ جوابی جز ناباوری نداشت. دستش سودابه فهیمده­ها نام دیگر مادر من است را گرفتم و خیلی جدی گفتم: پس همین حالا می­روی توی آشپزخانه و پیش بابا با صدای بلند به سودابه می­گویی: سلام مامان، صبح بخیر! لادن.ع از تهران باید بگوییم. ولی منو لیلا خودمان خوب می­دانیم که دل پدر چه می­خواهد. درست است که گفتن «مامان» به جای نام سودابه برای هردوی ما سخت است، امّا من اصراری ندارم که او را صدا کنم. این­طوری، هم خیال خودم راحت­تر است، هم بابا ناراحت نمی­شود. ولی لیلا... امان از دست این خواهر کوچولوی لجبازم! درست وقتی که پدر به خانه برمی­گردد، لیلا با صدای بلند می­گوید: «سودابه!بابا آمد.» و اخم­های پدر در هم می­رود... دیشب با خودم فکر کردم. خیلی فکر کردم تا به نتیجه رسیدم. دیدم لیلا کوچکتر از آن است که بفهمد در قهر کردن مامان، بابا تقصیری نداشته است. نمی­گویم اصلاً تقصیر نداشته، ولی من شاهد بودم که بابا تمام سعی خودش را کرده بود تا مامان از او جدا نشود، ولی مامان نتوانست بماند. بابا حتّی اجازه داده بود که من ولیلا هم با مامان برویم؛ امّا وقتی که مامان تصمیم گرفت با کس دیگری ازدواج کند، من و لیلا همین از سودابه خواست جا ی خالی مادرمان را برای ما پُرکند. انصافاً سودابه هم هیچ بدی به ما نکرد. البته بعضی وقتها عصبانی می­شود و چیزهایی هم می­گوید. ولی من فکر می­کنم مامان خودم هم خیلی وقتها با ما دعوا می­کرد.پس دلیلی وجود ندارد که با سودابه بد باشم. دیشب به همۀ این چیزها فکر کردم. دیدم که چهرۀ پدرم روز به روز خسته­تر وپژمرده­تر می­شود. در ضمن نه او، نه سودابه هیچ کدام نمی­توانند اخلاق لیلا را عوض کنند. یک لحظه به خودم گفتم: پس تو چه کاره­ای؟ دارد دوازده سالت می­شود! پس می­توانی کاری بکنی... * امروز صبح وقتی که لیلا از خواب بیدار شد،به او گفتم: آن عروسک که لباس قشنگ صورتی داشت،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 25