
دیگر مامانی این قدر نمیرفت تو آشپزخانه و میآمد ما را بغل میکرد.
من باید یک کاری میکردم که مامانی بیاید و بغلم کند. میخواستم
گریه کنم. محمد حسین شکمو شیرش را خورد و مامانی قلابی را
انداخت بیرون.بعد یکهو یک صدایی از دهنش آمد بیرون که تا حالا
من نشنیده بودم.یک کمی که گذشت دوباره همان صدا آمد. من
خندهام گرفته بود. اولش شکم محمد حسین میرفت پایین،بعد
سینهاش میآمد بالا یکدفعه میگفت:هِع!
بازهم همان صدا آمد. من خندیدم. محمد حسین گفت: «خنده...
هع...داره؟»
من بیشتر خندیم، چون وسط حرفش آن صدا آمد. خب خندهدار
بود دیگر.
محمد حسین خیلی اخمآلود بود،گفت: «میزنمت ها محمد مهدی...
یادت...هع رفته تو شکم مامانی که...هع بودیم بند نافت هع...»
من خیلی خندهام گرفته بود. یکدفعه مامانی آمد
به محمد حسین گفت: «چیه عزیزم،سکسکهات
گرفته؟ الان خوب میشی؟»
من فهمیدم اسم آن صدا، سکسکه
است. بعد محمد حسین را بغل کرد و دمرو
انداخت روی پایش و یواش زد توی
کمرش. کاشکی من هم سکسکه
میکردم، آن وقت مامانی بغلم
میکرد. بعد یکهو یک صدای
دیگر از دهن محمد حسین آمد
بیرون. این صدا با آن یکی فرق
داشت، من هم وقتی شیر
میخوردم این جوری
میشدم. اول شکمم باد
میکرد؛ بعد یک چیزی
تویش راه میرفت و میآمد
و میآمد تو گلویم، بعد از دهنم میزد
بیرون. مامانی گفت: «خب آروغت رو هم زدی.»
بعد به من نگاه کردو گفت: «اِه... تو که باز شیرت رو نخوردی.همینه
که رشد نمیکنی. دوست نداری؟بیا شیر خودم را بخور.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 11