مجله نوجوان 07 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 07 صفحه 4

اسماعیل امینی سال درس و معرفت بیرون از مدرسه­ها و دانشگاهها می­آد. من تنها هستم مادر! کسی اینجا نیست.» مأمورها عربده کشیدند، تهدید کردند و رفتند. چند دقیقه بعد پیرزن نگاهی به کوچه انداخت و وقتی از آرام بودن اوضاع مطمئن شد با ما خداحافظی کرد. هرچه اصرار کردیم اجازه نداد که دوباره ظرفهایش از فشاری سر کوچه پر کنیم. وقتی از خانه­اش بیرون آمدیم با مهربانی گفت: -«خدا پشت و پناهتون مادرجون!» *** «قبر شش گوشه آقا سیّدالشهدا را با معرفت زیارت کنی صلوات بفرست.» این جمله را بارها درهیئت شنیده بودم. معنی «قبر شش گوشه» را پرسیدم و با دیدن تصویر ضریح امام حسین علیه­السّلام متوجه مطلب شدم امّا معنی: «زیارت با معرفت» را از کسی نپرسیدم چون خیال می­کردم بامعرفت که لغت سختی نیست آن هم برای یک دانش­آموز دبیرستانی که تازه اهل شعر و ادبیات هم هست. خیال می­کردم با معرفت یعنی بامرام و با گذشت و مهربان سال تحصیلی 58-1357 شروع شده بود. سر کلاس نشسته بودیم امّا کسی در حال و هوای درس نبود. معلّم آمد برپا دادیم. کلاس که آرام شد معلّم به من اشاره کرد رفتم بیرون، از کلاس بیرون رفتیم. معلّم از من پرسید: «شماها واقعاً قصد دارید درس بخوانید؟» گفتم: «چطور مگه آقا؟» گفت: «مگر این کسانی که در تبریز و اصفهان و مشهد و شیراز هر روز تظاهرات می­کنند و شهید می­دهند برادران و خواهران شما نیستند؟» گفتم: «بله آقا! حالا ما چکار باید بکنیم؟» معلّم گفت: «تا من وارد کلاس شدم الله اکبر بگویید و کلاس را تعطیل کنید و بریزید تو حیاط مدرسه.» برگشتم سر کلاس و با بچّه­ها هماهنگ کردم، آقا معلّم که وارد شد، دوباره بر پا دادیم... و الله اکبر، مرگ بر شاه، بقیّه کلاسها هم شروع کردند و چند دقیقه بعد حیاط مدرسه شده بود صحنۀ یک تظاهرات درست و حسابی، مدیر و ناظم دستپاچه شده بودند و تماس گرفتند و نیروهای گارد و حکومت نظامی را خبر کردند. *** به مدرسه می­رفتیم امّا فقط برای دیدن هم کلاسیها و شروع تظاهرات، درس اصلی در کوچه­ها و خیابانها و میدانها بود. درسی که در هیچ مدرسه و دانشگاهی نظیرش را تدریس نمی­کنند. *** تازه تظاهرات اوج گرفته بود و بچّه­های پنج شش مدرسه با هم قاطی شده بودند و شعار می­دادند که مأمورهای حکومت نظامی از بالای خیابان رسیدند. بچّه­ها سریع به کوچه­های اطراف پراکنده شدند. من هم با ده دوازده نفر از بچّه­ها به طرف یکی از کوچه­ها دویدیم کوچه دراز بود امّا از بدشانسی بن بست بود. -«بچّه­ها از این طرف!» پیرزنی که دو تا سطل آب دستش بود صدایمان زد و به در باز خانه­اش اشاره کرد همگی وارد خانه شدیم و پیرزن در را بست. -«مادر جان رفته بودم از فشاری آب بیارم.» بچّه­ها از تشنگی له­له می­زدند دو تا سطل آب خیلی زود خالی شد و جگر بچّه­ها حال آمد. داشتیم نفس تازه می­کردیم که در خانه را با شدّت کوبیدند پیرزن با دست اشاره کرد که ساکت باشیم و رفت پشت در: -«چه خبره مگه سر آوردین؟» -«در را باز کنین و آشوبگرها رو تحویل بدین!» -«من کلید ندارم، کلید دست پسرمه اون هم غروب از سر کار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 4