حمید قاسم زادگان قلب بزرگ
قدرت فریاد بزند: پیش...
اما فکر کرد پدر و مادر و برادر کوچکش در گوشۀ
دیگر حیاط در خواب هستند، بیدار میشوند. گربۀ سفید
بیتوجه به اطرافش در آب حوض خیره شده بود. وحید آرام از
جایش بلند شد و به سمت حوض رفت. گربه سفید متوجه نشد
وحید به سوی او میآید. ماه در حوض مثل یک بشقاب نقرهای
براق بود. ماهیها دیده نمیشدند. گربۀ سفید ناگهان حضور
وحید را احساس کرد و بلافاصله برای فرار از دست وحید به
سمت گلدانهای کنار حوض پرید...
یکی از گلدانها بر اثر برخورد با پای گربۀ سفید به طرف پایین
سقوط کرد. وحید با یک خیز سریع گلدان را گرفت. گربۀ سفید
به بالای دیوار رسیده بود. ماه هنوز در آب حوض برق میزد.
گلدان سرد بود. شکل گلدان برای وحید آشنا بود. جنس آن
فلزی بود، وحید یادش آمد از وقتی در امتحان کاردستی
مدرسه نمره بیست از آقا معلم گرفته بود و همین امشب که در
خوابش آمده بود دیگر داشت آن را به فراموشی میسپرد.
وحید قوطی خالی شیر خشک یا همان فانوسش را که مادر
به جای شمع در آن بوتۀ گل محمدی کاشته بود را
برداشت و به کنار بسترش برد. بوته یک غنچه کوچک آماده
شکفتن داشت. وحید به یاد حرف مادر بزرگش افتاد که
میگفت: ... حضرت محمد وقتی کار میکرده و عرق میریخته،
از جای افتادن عرقها بر روی خاک بوته گل محمدی سبز
میشده است.
پلکهای کوچک و حید سنگین و سنگینتر میشد. وحید
بینیاش را نزدیک غنچه گل گرفت و یک نفس
عمیق کشید...
ماه همچنان درآسمان بر روی زمین با مهربانی
نور میپاشید.
وحید مانند بچّه های دیگر شمعی را میان قوطی خالی شیر
خشک روشن کرد و یکی از انگشتهایش را در میان حلقه سیمی
که روی بدنه قوطی وصل کرد بود، فرو برد و بعد از اینکه با
شعله شمع دوستش محمد، شمع خودش را روشن کرد، قوطی
را مانند یک فانوس کوچک بالا گرفت و همصدا با دیگران فریاد
کشید:
شام غریبان سحر ندارد
سکینه امشب پدر ندارد
وحید ناگهان از خواب پرید. سر جایش توی بستر نشست.
ستارهها در آسمان بیابر تابستان سوسو میزند. احساس کرد
گلویش خشک شده است، خم شد و لیوان آب کنار بالشش
را برداشت و یک جرعه از آن را نوشید و دوباره سرش را روی
بالش گذاشت و به فکر فرو رفت.
باز مثل هر شب خواب روزهای محرم به یادش آمده بود. آنقدر
یاد آن روزها همراهش بود که حتی وقتی برای شرکت در
برنامههای تابستانی به مسجد محل میرفت با حسرت به جای
قرارگرفتن علمها و کتلهای مراسم عزاداری با حسرت نگاه
میانداخت و آرزو میکرد.
- کاش قلبش بزرگ بود تا میتوانست همیشه به یاد امام
حسین باشد
... ماه همچنان در آسمان میدرخشید. هوا دَم کرده بود.
وحید از بسترش بلند شد. هنگامی که روی تشک دراز کشید،
احساس کرد چیزی روی سبزههای باغچه دراز کشیده
است. صدایِ خِش خِشی وحید
را بخودش آورد. کمی ترسید امّا
وقتی در آن تاریکی چشمهای گربه
سفیدی که در پشت بام همسایهشان
زندگی میکرد را تشخیص داد، آرام
گرفت.
گربۀ سفید از گوشۀ دیوار گذشت
و به کنار حوض آمد. وحید نگران
ماهیهای توی حوض شد. گربۀ
سفید زبانش را در آورد و شروع
کرد به لیسیدن آبهای کنار پاشویه،
و بعد از لحظهای به بالای حوض
رفت و در آن خیره شد. وحید
قلبش از اینکه خواب ماهیها
آشفته شود به تاپ، تاپ افتاد.
به همین خاطر تصمیم گرفت با
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 23