مجله نوجوان 07 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 07 صفحه 12

خسرو آقا یاری قسمت پنجم پهلوان سیّد ابراهیم حسینی (سیّد ستون) فراهم کنی. اگه به اون جایگاه رسیدی، خودت می­فهمی. از درونت اطمینان خاطر پیدا می­کنی که هم خودت می­فهمی و هم دیگران متوجّه می­شن که به پهلوانی رسیدی. کسی که به این مقام برسه، اسیر دست بدن و قدرتش نیست. بدنش روی اون سوار نیست که براش مایه دردسر و مصیبت بشه. این پهلوانه که بدنش رو در اختیار داره و رو اون سواره. برای همین هم گذشت زمان و پیری، تو اون تأثیر نمی­ذاره! پهلوان که پیر و جوان نداره! تو زورمند و کشتی گیر شدی، امّا پهلوان نشدی. حالا برو تا پهلوان بشی. من برات دعا می­کنم.» مدّتها از این ماجرا گذشت. من مرتّب به حرفهای پهلوان فکر می­کردم. ماه رمضان اومد. شبها چند ساعت بعد از افطار تا نزدیکهای سحر تو زورخانه­ها ورزش می­کردم. نیمه­های ماه بود. یه شب از زورخانه برمی گشتم. هنوز یک ساعتی تا سحر مانده بود. به محله رسیده بودم. عجله داشتم که زودتر به خانه و به سحری برسم. سر کوچه­مون یه خانه خشتی بود که خانواده فقیری با چند تا بچّه یتیم قدو نیم قد و مادرشون تو اون زندگی می­کردن. مادر بیچاره با بدبختی شکم بچّه­ها شو سیر می­کرد. کارگری می­کرد و بچّه­ هاشو بزرگ می­کرد. همیشه به فکر اون بچّه­های یتیم بودم. دیوار خانه شکسته بود و زیر تیر چوبی سقف با الوار ستون زده بودن تا سقف پایین نیاد. یه دفعه چشمم به ستون افتاد. تیر چوبی از کمر شکسته بود و قرچ، قرچی صدا می­کرد. داشت می­خوابید زمین. نمی­دانستم چه کار کنم. اگه ستون می­افتاد، سقف خانه می­اومد روی اون بچّه­های معصوم. دستپاچه شده بودم. چند بار داد زدم و همسایه­ها رو صدا کردم، امّا از کسی خبری نبود. چوب داشت می­افتاد بی اختیار رفتم جای ستون وایستادم و شانه­ام رو دادم زیر تیر چوبی سقف تا شانه­ام رو زیر تیر دادم،ستون از هم وا رفت و افتاد زمین. همۀ بار سقف اومد روی شانه­ام. ماههای آخر عمر پهلوان بود. دیگه آثار ضعف و شکستگی توی صورتش دیده می­شد. فکر کردم حالال دیگه این پیرمرد نمی­تونه به من بگه شدی و نشدی. اون شب ورزش که تمام شد، جرأت کردم و به طرف آقا دست دراز کردم. پهلوان گفت:«چیه سیّد، کشتی می­خوای؟» با شرمندگی گفتم:«بله آقا!» گفت:« خیلی خب بیا جلو ببینم چه کار کردی؟» رفتم جلو و دستهام رو توی دستهای پهلوان گذاشتم و فرو کوبیدیم. چند دوری توی سرشاخ به هم پیچیدیم که یک دفعه من نشستم و از آقا زیر گرفتم. هنوز کاملاً پای پهلوان رو توی بغل نگرفته بودم که با همان یک پا منو پرت کرد بالای گود. افتادم توی یکی از غرفه­ها و از حال رفتم. چند دقیقه بعد که به حال اومدم، آقا سیّد حسن بالای سرم نشسته بود قند آب توی دهنم می­ریخت. بازم به خنده گفت:«سیّد! شدی امّا نشدی!» دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. با اوقات تلخی گفتم:« آقا شما چی میگی هی شدی امّا نشدی؟ پهلوانی و کشتی گیری اگه تمرین و کار کردنه که شما می­بینی من با چه جدیّتی ورزش می­کنم. تو نوچه­های شما هیچ کس نمی­تونه یه دقیقه جلوی من مقاومت کنه؛ امّا خب شما یه چیز دیگه هستی که تو این سن و سال می­تونی منو با صد و بیست کیلو وزن با پا پرت کنی. این که دیگه کنایه و زخم زبون زدن نداره آقا جون. ما قبول داریم، شما پهلوان پهلوانان هستی!» آقا سیّد حسن خنده­ای کرد و گفت:« باباجون د نشد. گوش نکردی، ملتفت نشدی. حالا خوب گوش کن تا برات بگم. بارها بهت گفتم که پهلوانی فقط به زور و قدرت و تنومندی و استاد بودن در فن و بند نیست. اگه فهمیدی که زورت رو کجا خرج کنی، از قدرتت کجا استفاده کنی، به مقام پهلوانی می­رسی. پهلوانی روبه به آدم می­دن باباجان. باید اسباب پهلوانی رو

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 12