محل اومدن بیرون و ماجرا رو فهمیدن. تا نیمه شب تیر چوبی
پیدا کردن و آوردن، نفهمیدم چقدر دیگه طول کشید. بالاخره
ستون رو زدن زیر تیر سقف و پاش رو با گچ و آجر محکم کردن
و منو آوردن بیرون.
از زیر سقف که بیرون اومدم، پاهام مال خودم نبود. افتادم
زمین. همسایهها بلندم کردن و یکسره بردنم حمام محل. منو
خواباندن روی زمین و طشت طشت آب جوش میریختن
روی بدنم و چند نفری دست و پا و تنم رو میمالیدن. یواش
یواش داشتم حال میاومدم. پاهام دوباره حس پیدا کرده بود.
آروم آروم میتونستم پاهامو تکان بدم. مشت رضا میگفت :«
تکون نخور سیّد،ممکنه خدای نکرده، بدنت عیب کرده باشه.»
گفتم:« چیزی نیست، هیچ طوریم نشده، فقط پاهام بیحال
شده بود که حالا خوب شده.» مشت رضا و چند نفر دیگه زیر
بغلم رو گرفتن و آوردنم خانه.
از فردای آن روز، مردم اسمم رو گذاشتن سیّد ستون! مادر اون
بچّهها به دیدنم اومد و گفت:« مرد، من که عوض ندارم به
تو بدم. انشاءالله که جدّت عوضش رو بهت بده. انشاءالله جدت
پشتیبانت باشه.» دو شب بعد، رفتم زورخانه. شانۀ راستم کمی
افتاده شده بود؛ امّا چیزی در درونم بیدار شده بود. اطمینان و
آرامش بخصوصی داشتم، محکم قدم بر میداشتم. . وارد زورخانه
که شدم، آقا سیّد حسن روی سکّو نشسته بود. تا منو دید با
صدای بلند گفت:« خوش آمدی پهلوان!»و بعد به مرشد اشاره
کرد که برام زنگ بزنه. نزدیک آقا که رسیدم،بغلم کرد و
گفت:«سیّد، حالال شدی! مبارک باشه، پهلوان!»
از اون روز به بعد تا به حال که یه مرد پیر شدم، به همّت
مولا از کسی زمین نخوردم. جوان
اینها رو گفتم تا بدونی پهلوانی به
نوره که آدم باید آدم باشه تا به
اون برسه. پهلوانی گردن
کلفتی و زورگویی نیست.
منم مثل استادم به تو
میگم:« حسن شدی،
امّا نشدی! برو بگرد تا بفهمی چه کار باید بکنی»
زورخانه غرق در سکوت بود. همه در فکر بودند. کسی چیزی
نمیگفت.
از دوستهای حسن خبری نبود. غیبشان زده بود. حسن سر به
زیر داشت. توی سکوت زورخانه، لباسهایش را پوشید. نزدیک
پهلوان پیر زانو زد. دست پهلوان را بوسید و از در زورخانه
بیرو ن رفت.
پایان
وایستادم، محکم زیر سقف وایستادم. کمرم داشت خم میشد،
همۀ فشار روی کمرم بود، فکر میکردم داره میشکنه. فریاد
زدم یا جدا و کمرم رو راست کردم. همین طور که زیر سقف
بودم، داد میزدم و کمک میخواستم. امّا انگار مردم به خواب
مرگ رفته بودن. هرچی داد میزدم، آی مسلمونا کمکم کنین
به دادم برسین، کسی خبردار نبود.
روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود. کمرم تیر میکشید.
شانههام داشت خرد میشد. دستهام خواب رفته بود و گزگز
میکرد. امّا مجبور بودم زیر تیر وایستم. یاد اون بچّههای
معصوم که میافتادم، به خودم نهیب میزدم:«آهای مرد! پس
واسۀ جی این تن و بدن رو ساختی؟ برای چی این هیکل رو
پرورش دادی؟ حالا وقت امتحان پس دادنه. میخو.ای وابدی تا
بازم آقا سیّد بگه،سیّد، شدی امّا نشدی.»اصلاً یاد حرف
آقا نبودم که باید یاد بگیری،زورت رو کجا مصرف کنی. یاد
این حرف آقا که افتادم سعی کردم محکمتر زیر سقف بایستم.
زانوهام به لرزه افتاده بود. همۀ پام میلرزید. بدنم داشت زیر
بار خرد میشد.
دیگه پاهام قدرت نداشتند، مال خودم نبودن. میخواستم بیفتم
زمین، امّا نباید این طوری میشد. اون بچّههای بیبابا زیر سقف
بودن. داشتم یاد میگرفتم،چطوری سوار بدنم بشم. دیگه به
خودم فکر نمیکردم. شاید یک ساعتی بود که شانههام زیر تیر
سقف بود. از ته کوچه، سوسوی چراغ فانوسی رو دیدم. مشت
رضا مؤذن مسجد محله بود که سحرها تو کوچهها مناجات
میکرد تا مردم رو از خواب بیدار کنه. مشتی رو که دیدم
خوشحال شدم، امّا نتونستم صداش کنم. اصلا دیگه متوجّه
هیچی نبودم. مشتی همانطور که مناجات میکرد، فانوس به
دست نزدیک میشد. به من که رسید، وایستاد. با تعجّب فانوس
رو بالا آورد. نگاهی به من کرد و گفت:« سیّد ابراهیم! اینجا چی
کار میکنی،چی شده؟ برای چه اینجا وایستادی؟»
به سقف اشاره کردم و شکسته شکسته گفتم:« سقف، سقف
داره میاد پایین.» مشتی
نگاهی به تیر سقف
که روی شانۀ من بود
انداخت و ستون
شکسته را که
پایین افتاده
بود، دید و همه
چی رو فهمید..
صدای داد و بیداد
مشتی رضا تو محلّه پیچید:
« آهای مردم کمک کنید، کمک کنید. از خانههاتون بیاین
بیرون.» این طرف و اون طرف میدوید و در خانهها رو میزد.
اونقدر داد و بیداد کرد و در خانهها رو زد که چند نفری از اهل
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 13