مجله نوجوان 07 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 07 صفحه 13

محل اومدن بیرون و ماجرا رو فهمیدن. تا نیمه شب تیر چوبی پیدا کردن و آوردن، نفهمیدم چقدر دیگه طول کشید. بالاخره ستون رو زدن زیر تیر سقف و پاش رو با گچ و آجر محکم کردن و منو آوردن بیرون. از زیر سقف که بیرون اومدم، پاهام مال خودم نبود. افتادم زمین. همسایه­ها بلندم کردن و یکسره بردنم حمام محل. منو خواباندن روی زمین و طشت طشت آب جوش می­ریختن روی بدنم و چند نفری دست و پا و تنم رو می­مالیدن. یواش یواش داشتم حال می­اومدم. پاهام دوباره حس پیدا کرده بود. آروم آروم می­تونستم پاهامو تکان بدم. مشت رضا می­گفت :« تکون نخور سیّد،ممکنه خدای نکرده، بدنت عیب کرده باشه.» گفتم:« چیزی نیست، هیچ طوریم نشده، فقط پاهام بی­حال شده بود که حالا خوب شده.» مشت رضا و چند نفر دیگه زیر بغلم رو گرفتن و آوردنم خانه. از فردای آن روز، مردم اسمم رو گذاشتن سیّد ستون! مادر اون بچّه­ها به دیدنم اومد و گفت:« مرد، من که عوض ندارم به تو بدم. انشاءالله که جدّت عوضش رو بهت بده. انشاءالله جدت پشتیبانت باشه.» دو شب بعد، رفتم زورخانه. شانۀ راستم کمی افتاده شده بود؛ امّا چیزی در درونم بیدار شده بود. اطمینان و آرامش بخصوصی داشتم، محکم قدم بر می­داشتم. . وارد زورخانه که شدم، آقا سیّد حسن روی سکّو نشسته بود. تا منو دید با صدای بلند گفت:« خوش آمدی پهلوان!»و بعد به مرشد اشاره کرد که برام زنگ بزنه. نزدیک آقا که رسیدم،بغلم کرد و گفت:«سیّد، حالال شدی! مبارک باشه، پهلوان!» از اون روز به بعد تا به حال که یه مرد پیر شدم، به همّت مولا از کسی زمین نخوردم. جوان اینها رو گفتم تا بدونی پهلوانی به نوره که آدم باید آدم باشه تا به اون برسه. پهلوانی گردن کلفتی و زورگویی نیست. منم مثل استادم به تو می­گم:« حسن شدی، امّا نشدی! برو بگرد تا بفهمی چه کار باید بکنی» زورخانه غرق در سکوت بود. همه در فکر بودند. کسی چیزی نمی­گفت. از دوستهای حسن خبری نبود. غیبشان زده بود. حسن سر به زیر داشت. توی سکوت زورخانه، لباسهایش را پوشید. نزدیک پهلوان پیر زانو زد. دست پهلوان را بوسید و از در زورخانه بیرو ن رفت. پایان وایستادم، محکم زیر سقف وایستادم. کمرم داشت خم می­شد، همۀ فشار روی کمرم بود، فکر می­کردم داره می­شکنه. فریاد زدم یا جدا و کمرم رو راست کردم. همین طور که زیر سقف بودم، داد می­زدم و کمک می­خواستم. امّا انگار مردم به خواب مرگ رفته بودن. هرچی داد می­زدم، آی مسلمونا کمکم کنین به دادم برسین، کسی خبردار نبود. روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود. کمرم تیر می­کشید. شانه­هام داشت خرد می­شد. دستهام خواب رفته بود و گزگز می­کرد. امّا مجبور بودم زیر تیر وایستم. یاد اون بچّه­های معصوم که می­افتادم، به خودم نهیب می­زدم:«آهای مرد! پس واسۀ جی این تن و بدن رو ساختی؟ برای چی این هیکل رو پرورش دادی؟ حالا وقت امتحان پس دادنه. می­خو.ای وابدی تا بازم آقا سیّد بگه،سیّد، شدی امّا نشدی.»اصلاً یاد حرف آقا نبودم که باید یاد بگیری،زورت رو کجا مصرف کنی. یاد این حرف آقا که افتادم سعی کردم محکم­تر زیر سقف بایستم. زانوهام به لرزه افتاده بود. همۀ پام می­لرزید. بدنم داشت زیر بار خرد می­شد. دیگه پاهام قدرت نداشتند، مال خودم نبودن. می­خواستم بیفتم زمین، امّا نباید این طوری می­شد. اون بچّه­های بی­بابا زیر سقف بودن. داشتم یاد می­گرفتم،چطوری سوار بدنم بشم. دیگه به خودم فکر نمی­کردم. شاید یک ساعتی بود که شانه­هام زیر تیر سقف بود. از ته کوچه، سوسوی چراغ فانوسی رو دیدم. مشت رضا مؤذن مسجد محله بود که سحرها تو کوچه­ها مناجات می­کرد تا مردم رو از خواب بیدار کنه. مشتی رو که دیدم خوشحال شدم، امّا نتونستم صداش کنم. اصلا دیگه متوجّه هیچی نبودم. مشتی همانطور که مناجات می­کرد، فانوس به دست نزدیک می­شد. به من که رسید، وایستاد. با تعجّب فانوس رو بالا آورد. نگاهی به من کرد و گفت:« سیّد ابراهیم! اینجا چی کار می­کنی،چی شده؟ برای چه اینجا وایستادی؟» به سقف اشاره کردم و شکسته شکسته گفتم:« سقف، سقف داره میاد پایین.» مشتی نگاهی به تیر سقف که روی شانۀ من بود انداخت و ستون شکسته را که پایین افتاده بود، دید و همه چی رو فهمید.. صدای داد و بیداد مشتی رضا تو محلّه پیچید: « آهای مردم کمک کنید، کمک کنید. از خانه­هاتون بیاین بیرون.» این طرف و اون طرف می­دوید و در خانه­ها رو می­زد. اونقدر داد و بیداد کرد و در خانه­ها رو زد که چند نفری از اهل

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 13