مجله نوجوان 07 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 07 صفحه 31

آتش در همه افتاده بود؛ سکینه چیزی از تو کمتر نداشت. تب تن سجّاد از شعلۀ جان تو. شعله می­گرفت. چشمهایت می­سوخت مثل جگرت،مثل دخترت، مثل رُبات. مثل همۀ خیمه نشینان؛ مثل آسمان که خاکستر می­شد و در چشم خورشید سیاهی می­نشاند؛ مثل خدا که سوگوار تو بود. مثل بهشت که به شوق دیدار درختان بهشت تو دامن کشان به کربلا آمده بود و مگر هفتاد و دو درخت برای ساختن بهشت کافی نیست؟ از نوشته­های محمدرضا سنگری بابا آمد. براسب نشسته، همه حلقه زدیم گرداگرد اسب یال افشان و پریشان. اسب می­گریست و بابا در آرامشی غریب، مهربانانه نگاهمان می­کرد. از عمّه پیراهن طلبید. خنجر کشید. گوشه­های پیراهن را گسست تا آزمندان میدان درآن طمع نبندند. پدر می­رفت و جان من، در پی می­دویدم و می­افتادم. خود را به اسبش رساندم. پای اسب را فشردم و به خواهش و لابه پدررا فروآوردم. در آغوشم گرفت. نوازش کرد. می­دانستم می­رود و بی او همۀ هستی سکینه تمام می­شود. گفتم پدر یادت هست خبر دردناک شهادت مسلم و نوازش حمیده؟ من نیز ساعتی دیگر چون حمیده­ام. به نوازشی یتیمانه این قلب شعله­ور را آرامشی ببخش. می­دانید بابا چه کرد؟ سرم را به سینه فشرد و در گوشم گفت: "دخترم بیش از این قلب بابا را شعله ور نکن." از نوشته­های محمدرضا سنگری

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 31