مجله نوجوان 07 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 07 صفحه 29

می­پرسد و به حرفهایم گوش می­سپارد. بعد می­گوید: من هم در روزگار نوجوانی همین خیالات به سرم می­زد. حتّی گاهی با این سن و سالم در همان فکرها غرق می­شوم و از خودم می­پرسم که در ایّام محرم و هنگام عزاداری سیّدالشهدا علیه­السّلام کجا باشم بهتر است؟ با عجله از آقا معلّم می­پرسم:"شما چطوری به این پرسش پاسخ می­دهید؟ آیا اصلاً پاسخی دارید یا شما به پاسخی رسیده­اید؟" می­خندد و می­گوید:"پاسخی که دارد خیلی هم ساده است امّا عمل کردن به آن خیلی سخت است. ببین پسرم! من واقعاً نمی­دانم که این پاسخ را خودم پیدا کردم یا خداوند برایم فرستاد امّا به نظرم می­رسد که خیلی آسمانی است انگار هرسال حوالی ماه محرم یک نفر از درون با من حرف می­زند و به من می­گوید:هرجا که می­خواهی باش فقط دنبال خودت نباش. اگر علم برمی­داری یا سینی چای و دیگ غذا، اگر میکروفون به دست گرفته­ای یا زنجیر می­زنی و گریه می­کنی، اکر داخل دسته عزاداری هستی یا کنار خیابان و حتی روبروی تلویزیون مشغول تماشای عزاداری دیگرانی، اگر مطالعه و پژوهش می­کنی و مقاله می­نویسی و سخنرانی می­کنی، حتّی اگر هیئت را جارو می­زنی و استکان و بشقاب می­شویی، اگر از مراسم عزاداری گزارش و خبر تهیّه می­کنی خلاصه هر جا که هستی فرقی نمی­کند؛مهم این است که پیش خودت نباشی یک بار دیگر به فکرها و تصمیم­هایت نگاه کن ببین چقدرش برای خداست؟ همان قدر از کارها و فکرهایت ارزش دارد و کربلایی و حسینی است، بقیه­اش از همین فکرها و کارهای معمولی است. ازهمین خود خواهی ها و خود پسندی­ که همه مان گرفتارش هستیم. *** از دفتر بیرون آمده­ام مدرسه تعطیل شده و کسی در حیاط نیست هیچ کس مرا نمی­بیند حالا فرصت خوبی برای فکر کردن برای جداشدن از خودم نه... اینها را رها کن اگر دلت گرفته گریه کن گریه کن و برای عزاداری سیّد الشهدا علیه­السّلام آماده باش. کسی مرا نمی­بیند، کسی چه می­داند که من دارم تحقیق می­کنم و مقالۀ تحقیقی دربارۀ نهضت امام حسین علیه­السّلام می­نویسم؟ حالا کو تا مقاله چاپ بشود؟آیا کسی آن را بخواند یا نخواند یا اگر هم خواند متوجه اسم نویسنده­اش بشود یا نه؟ به این چیزها که فکر می­کنم حتّی از نوشتن و بلاگ هم منصرف می­شوم. یک فکر جالب به سرم زده، امّا خجالت می­کشم که به آقا مدیرمان بگویم. راستش خیلی دلم می­خواهد که در مراسم عزاداری مدرسه سخنرانی کنم تا هم کلاسی­ها و معلّمهایم بدانند که من چقدر اهل مطالعه هستم و چه اطّلاعات وسیعی درباره حماسه کربلا دارم. *** موضوع را با علیرضا در میان می­گذارم و او پس از کلّی مسخره بازی و حال­گیری پیشنهاد می­کند که؛ برای آقا مدیر نامه بنویسیم و تقاضایم را مطرح کنم. از مسخره بازیهای علیرضا دلخور می­شوم امّا این پیشنهاد جالب همه چیر را جبران می­کند و می­نشینم و نامه­ای مفصّل می­نویسم هم برای این که همۀ حرفهایم را گفته باشم و هم برای نشان دادن نگارش زیبایم به آقا مدیر!! همه چیز را می­نویسم همه فکرهایی را که برای ایّام محرم داشتم تا آنجا که به این نتیجه رسیدم که سخنرانی در مراسم مدرسه را پیشنهاد کنم. نامه را علیرضا به آقا مدیر می­رساند. *** حالا در دفتر مدرسه­ام. من، آقای مدیر و معلّم دینی که مسئول مراسم عزاداری محرّم مدرسه است. آقای مدیر با لبخند و مهربانی می­گوید که پیشنهادم را پذیرفته است و برای هماهنگی بیشتر باید با معلّم دینی صحبت کنم و از دفتر خارج می­شود. معلّم دینی خیلی تشویقم می­کند و از کتابها و مقالاتی که خوانده­ام

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 29