حتما دیگر ، حوصله شنیدن قصه های بابا خداوردی را هم ندارد. خیلی دلش می خواست آن بالا بود ، پیش گوسفندها ، روی سینه قره بیلان. حتما از آن بالا ، ستاره ها را راحت تر می شد دید. شاید هم دستش برود توی آسمانها. همیشه وقتی که ماه در آسمان به اندازه یک دایره بزرگ بود ، یک پهلوان سوار بر اسب را می دید که توی شکم ماه با یک نیزه بلند ، داشت اژدهایی بزرگ را می کشت. خیلی وقتها فکر می کرد چقدر خوب می شد ، اگر جای آن پهلوان بود. آن وقت هرچی اژدها بود می کشت!
هروقت هم ماه را هلال می دید ، یک طناب را به دو سر آن می بست و شروع می کرد به تاب خوردن. صدای سرفه های پی در پی مادر ، نگرانش می کرد. مادر پشت سر هم سرفه می کرد ، حتی نفس هم نمی کشید. صدای ننه را می شنید ، او می خواست شبانه برود دنبال مشت خانم ، اما مادرش نگذاشت.
مادر در حالی که به سختی نفس می کشید ، گفت :
- الهی قربرنت برم زن عمو!
یک کم از اون جوشانده را بده بخورم ، خوب می شم. دیگه از من گذشته ، خودت را به زحمت نینداز!
بعد نگاهی به رعنا انداخت و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود ، گفت :
- مادر ، رعنا! پاشو برو بالا ، بگیر بخواب دخترم. ناراحت نباش.
از اتاق بیرون آمد.
پشت در ایستاده بود و گوش می داد. مادر می گفت:
- زن عمو جان ، دیگه کار من تمومه! خودم خوب می دانم. دیگه از این مریضی ، جان سالم در نمی برم. فقط خواستم بهت بگویم جان تو و جان بچه ها.
مواظبشان باش.
ننه با ناراحتی گفت :
- این حرفها چیه می زنی کبری؟ خجالت بکش ، مگه بچَه شدی؟
انشاءالله حالت خوب می شه ، بالای سربچَه ها می مانی و همه شان را بزرگ می کنی.
بعد ننه ، کمی صبر کرد و در حالی که آه می کشید ، گفت :
- اگه اصلان اینجا بود ،حتما می بردت شهر. خدا ، خانه ظلم را خراب کنه. این ظالم ، از شِمر بدتره؛ اجازه نمی ده بچّه ام بیاد سر خانه و زندگیش.
مادر در حالی که به راحتی می شد ، بغض را از صدایش فهیمد گفت :
- همون بهتر که نیست! اگر هم بود ، کاری از دستش برنمی آمد. با کدام پول می خواست من و ببره شهر؟ اگر اینجا بود ، فقط خجالت می کشید و غصه می خورد.
دیگر نتوانست پشت در بایستد. رفت بالا ، نفهمید کی خوابش برد.
بچّه ها میدانگاهی را گذاشته بودند ، روی سرشان. برادرش را با چادر ، محکم روی کولش پیچیده بود. آهسته به طرف بچه ها می رفت. سعید پسر اوستا قدرت ، یک دستش را گذاشته بود روی کمرش و شکمش را داده بود جلو. همه بچه ها ، مات و مبهوت به او نگاه می کردند. بعد سعید ، دستش را دراز کرد و یک لا از گیس منیر را که کنار دستش بود گرفت و گذاشت پشت لبش. صدایش را کلفت کرد و گفت :
- من جمشید خان هستم! همتون باید به حرف من گوش کنید. من میگم چه بازی باید بکنید.
بعد هم به خشتهایی که بچه ها روی هم چیده بودند ، اشاره کرد و گفت :
- این پولها هم ، همش مال منه. اگر آدمهای حرف گوش کنی باشید ، از این پولها بهتون می دم تا هرچی خواستید بخرید.
یک دفعه محمود ، پسر همسایه شان ، رفت توی سینه سعید و او را هل داد و گفت :
- شکمت را بده تو! اصلا کی گفته تو جمشید خان بشی؟ چه زرنگ ، فوری خودش را میاندازه جلو.
اصلا من می خوام خان بشم!
سعید و محمود داشتند با هم گلاویز می شدند و دخترها هم ، خودشان را کشیده بودند کنار و تماشا می کردند. یک دفعه رقیه ، دختر عفت داد زد :
- بچه ها ، بچه ها اونجارو!
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 5