قصه های کهن
شهاب شفیعی مقدم
تولد سیاوش
قسمت اول
روزی از روزها طوس و گیو و گودرز که پهلوانانی نام آور بودند ، برای شکار به دشت و کمر رفتند. در آنجا دختری را دیدند که
به بالا چو سرو و به دیدار ، ماه
نشایست کردن بدو در نگاه
مثل سرو ، بلند قد و چهره اش مثل ماه ، آنقدر نورانی بود که از شدت نور زیبایی ، نمی شد در چهره اش نگاه کرد. طوس آن دختر را با خود به درگاه کیکاووس برد.
چو کاووس ، روی کنیزک بدید
دلش ، مهر و پیوند او برگزید
وقتی که کاووس شاه او را دید ، مهر او در دلش افتاد و با او ازدواج کرد.
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
جداگشت از او کودکی چون پری
به چهره ، بسان بُت آذری
نه ماه از ازدواج شاه با آن دختر گذشت ، کودکی از او به دنیا آمد که رویش مثل خورشید زیبا بود. کاووس ، نام او را سیاوش گذاشت و خدا را برای دادن چنین فرزندی به او شکر کرد. سپس اخترشناسان را دعوت کرد تا طالع آن کودک را ببینند.
ستاره بدان کودک آشفته دید
غمین گشت ، چون بخت او خفته دید
ستاره شناسان عمر کودک را کوتاه و پر فراز نشیب پیش بینی کردند. کاووس شاه از این ماجرا بسیار ناراحت شد و سیاوش را به ایزد یکتا سپرد. وقتی که خبر متولد شدن سیاوش به رستم رسید ، رستم خود را به درگاه کیکاووس رساند و به او گفت :
تو نمی توانی از این کودک ، خوب مراقبت کنی و ممکن است در تربیت او کوتاهی شود. بهتر است ، من به عنوان دایه از سیاوش مراقبت کنم تا جوانی آزموده و باهنر شود.
کاووس نیز با درخواست رستم موافقت کرد و سیاوش را به دست رستم سپرد تا او را تربیت کند.
در دورانی که سیاوش کنار رستم بود ، رستم ، سوارکاری ، چوگان بازی ، تیراندازی ، شکار و آیین لشکرداری و کشورداری را به او آموخت و بعد او را به نزد پدرش فرستاد و کاووس شاه نیز از سیاوش استقبال کرد و وقتی که هُنرهایش را دید ، یزدان را سپاس گفت و جشن بزرگی برپا کرد.
کاووس شاه بعد از گذشت 7 سال ، فرمانروایی ماوراءالنهر را به سیاوش سپرد. در همین ایام بود که مادر سیاوش ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و چشم از دنیا فروبست.
همی بود با سوگ مادر دُژم
همی کرد با جان شیرین ستم
بسی نوحه کردش به روز و به شب
بسی روز نگشاد بر خنده لب
سیاوش از غم از دست دادن مادرش بسیار اندوهناک بود و از غم ، خاک بر سرش می ریخت ، لباسهایش را پاره پاره می کرد و شب و روز برای مادرش نوحه می خواند و گریه می کرد.
پهلوانان و سرداران سپاه ، او را دلداری می دادند ، گودرز به او گفت : هیچ کس نمی تواند از دست مرگ رهایی یابد ، غم مخور که مادرت اکنون در بهشت است. سیاوش نیز با این دلداریها ، کمی آرام شد.
یک روز که سیاوش ، کنار پدرش نشسته بود ، یکی از همسران کیکاووس به نام سودابه ، به آنجا آمد و وقتی صورت و روی زیبای سیاوش را دید ، یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته سیاوش شد. این بود که مخفیانه برای سیاوش پیغامی فرستاد و او را به شبستان دعوت کرد.
سیاوش به حرف سودابه توجهی نکرد و به
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 28