مجله نوجوان 23 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 23 صفحه 7

راه های درمان : الف) درمانهای سنتی : 1- روزی سه بار جوشانده دمبل را روی کاهو ریخته لای نان ساندویچی بگذارید و به جای همبرگر بدهید بخورد. 2- به جای اسپند ، گوگرد برایش دود کنید و بدهد خودش اینکار را بکند. 3- غاز درسته را سرخ کرده ، پرهایش را کز داده به دماغش بمالید و گوشتش را خودتان بخورید. ب) راه های علمی و جدید : 1- روزی نود بار بگذارید لای دستگاه پرس سینه که نمی دانم اسمش چیست و لهش کنید. 2- باهالتر بزنید تو مخش تا عضلات مغزش قوی شود و لهش کنید. 3- روزی سه عدد غاز را بکنید تو دماغش تا دیگر درست راه برود و لهش کنید. ج) راه های درمان فرهنگی : 1- فیلم "کسی که هیکلش میزان بود و یک پشه رفت توی دماغش و مرد"را نشانش بدهید. 2- نام او را در مسابقات قوی ترین مردان ایران بنویسید تا هنگام جابجا کردن لاستیک یا قایق جانش به در بیاید. 3- روزی هشتاد بار آهنگ : "ای غاز زیبای من کره مربّای من چه هیکلت بی ریخته ناناز زیبای من ای داد و بیداد از غم" را برایش با صدای نکره ای بخوانید تا آدم شود. د) راه های فرهنگی : او را به مدرسه غازها برده و ثبت نام کنید. پروفسور شیمپال فوق تخصص هیکل خورده داستان عروسک های پنبه ای زن به عروسک نگاه می کند. باقیمانده پنبه ها را هم داخل بدن عروسک فرو می کند. پای عروسک را می چسباند. بعد رو به عکس کوچکی که کنارش گذاشته می پرسد؛ خوب شد؟ دوست داری؟ و دنباله نخ را با دندان جدا می کند. دخترِ توی عکس ، لبخند به لب دارد. دو تا از دندان هایش افتاده و باد موهای طلایی سرش را روی صورتش ریخته است.دختر یک عروسک ، درست مثل همان که زن تمامش کرد ،توی بغل دارد. زن عروسک ها را توی سبد می ریزد. عکس دختر را توی جیبش می گذارد. با هم عروسک ها را تا مغازه یک مرد می برند. مرد ، عروسک ها را توی قفسه می چیند. کمی پول به زن می دهد. زن آهسته می گوید : خوب بریم دوباره برات یه عالمه عروسک درست کنم... زهرا صفایی زاده بستنی پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسربچه پرسید : "یک بستنی میوه ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : "50 سنت." پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : "یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : "35 سنت." پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : "لطفا یک بستنی ساده." پیشخدمت بستنی آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی ، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید ، حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود؛ برای انعام پیشخدمت. سارا طهرانیان نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 7