حکایت
مرجان کشاورزی آزاد
نابینا و چراغ
در شبی تاریک ، نابینایی ، چراغی به دست و کوزه ای سفالین بر دوش در راهی می رفت ، شخصی به او رسید و گفت : ای نادان ، روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر ، پس فایده این چراغ که به دست گرفته ای چیست؟
نابینا خندید و گفت : "این چراغ را نه برای روشن کردن راه خود ، که برای چون تو کوران بی خردی به دست گرفته ام تا به من پهلو نزنند و کوزه مرا نشکنند."
دیوانگان شهر
روزی عده ای دور پهلوان را گرفتند و با تمسخر به او گفتند : "پهلوان! دیوانگان شهر را بشمار."
گفت : "از حد شمار بیرون است. اگر می خواهید عاقلان را بشمارم که تعداد آنها اندکی بیش نیست."
کف گیر طباخ
از مردی بخشنده پرسیدند : آیا از این که به دیگران کمک می کنی و روزی رسان فقیران هستی ، هرگز به خود مغرور شده ای ، یا منتی بر سر نیازمندان گذارده ای؟ پاسخ داد : "بخشش و روزی رسانی من به نیازمندان حکایت کفگیری است که در دست طباخ است. اگرچه طباخ هرچه می دهد در کفگیر می ریزد و می دهد ، ولی کفگیر هرگز گمان نمی برد که هرچه دارد ، از آنِ خودش است و بخشنده اوست!"
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 14