مجله نوجوان 23 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 23 صفحه 8

داستان تجربه ناهید اشکبوس همه سربه جانش کرده بودند او دیگر محبوبیت گذشته را نداشت. جلوی آیینه قرار گرفت و خودش را در آن برانداز کرد. این موی سپید ، این چینهای روی پیشانی ، اخم ابروها که روزگار ارزانیش داشته بود؛ یعنی همه آنها بیهوده بوده؟... آخر رنگ این موها براثر گذشت زمان و آموختن تجربه به دست آمده بود نه با آرد آسیاب. دوست داشت هرچه سریعتر از خانه بیرون برود. طاقت شنیدن غرولند کوچک و بزرگ خانواده را نداشت. حرمتش زیر سوال رفته بود. تمام دار و ندارش و تمام حاصل جوانی اش کمتر از یک ساعت از دست رفته بود. آن هم با گرفتن یک تصمیم آنی. و این موضوع باعث شد او را لاابالی بپندارند. بارها و بارها زمان گرفتن تصمیم را مرور کرد. کجای کار ایراد داشت؟ کجا اشتباه کرده بود؟ ولی جای اشتباه را پیدا نمی کرد. بنابراین تصمیم گرفت برای آخرین بار دوباره از اول موضوع را موشکافی کند : آن روز هم مثل روزهای گذشته گله گوسفندانش را به طرف چراگاه هدایت کرد. با جاده فاصله چندانی نداشت ولی همواره مواظب بود که هیچکدان از آنها را از نگاهش دور نسازد. چند تکه شاخه خشک را دور هم جمع کرد. دور آن را ، سنگ چید و سپس آتشی را روشن کرد و کتری و قوری سیاه شده از دودش را از بقچه اش درآورد و کتری را پر از آب کرد و آن را روی آتش گذاشت. داشت نی لبکش را برانداز کرد تا با نواختن نوایی ، یادی از دوران جوانی کرده باشد که ترمز شدید یک کامیون در کنار جاده توجه اش را جلب کرد. گرد و غباری غضا را گرفت و کامیون باری ایستاد. راننده از آن پیاده شد و با قدمهای آرام به طرف پیرمرد آمد. بعد از سلام و احوالپرسی ، پیرمرد او را به خوردن یک فنجان چای دعوت کرد. او پس از خوردن چای ، پیشنهادی به پیرمرد کرد و توضیح داد که او صاحب اصلی کامیون نیست ، بلکه او تنها یک شاگرد است و برای خرید یک گله گوسفند برای صاحب کامیون ، صبح زود به راه افتاده و ... حرف ها طولانی شد و زمان هم گذشت تا این که پیرمرد قابلمه غذایش را روی آتش کنار کتری قرار داد و تا گرم شدن غذا سفره را گشود و مرد را به خوردن ناهار دعوت کرد. سفره را پهن کرد و کمی سبزی و نان و نمک را در سفره گذاشت و هر دو مشغول خوردن غذا شدند. پیرمرد خیلی زود دست از خوردن کشید و مرد جوان وقتی علت از او پرسید گفت : خانه من نزدیک است. وقتی برگشتم می توانم غذا بخورم ولی راه تو دور است. تو به خوردن بیشتری نیاز داری و من هنوز هم سیر شدم با خیال راحت غذایت را بخور. و مرد جوان در فکر فرورفت. ساعتی گذشت تا بالاخره او دوباره لب به سخن گشود. و گفت : - پدرجان - من که برای خرید یک گله گوسفند آمده ام. چه بهتر که از شما بخرم. مبلغ بیشتری هم بخواهی می دهم و از همین جا برمی گردم. چون صاحب کارم از من قول گرفته که تا غروب گوسفندها را برایش ببرم چون باغی خریداری کرده و دوست دارد ، ده بیست تا گوسفند داشته باشد و توی باغش از آنها نگهداری کند. به قول خودش یک عمر راهی جاده ها و بیابانها بوده ، حالا دوست دارد بنشیند یک جای پر از دار و درخت هم سرگرم کاری باشد و هم از دسترنجش به آرامی اسفتاده کند. بچه ها بزرگ شده اند و رفته اند و او بقیه عمرش را دوست دارد در آرامش زندگی کند و در ضمن بیکار هم نباشد. به گوسفند و نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 8