مجله نوجوان 33 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 33 صفحه 6

خورده داستان زهرا صفایی زاده حسن زشتی من خیلی زشت هستم؛ برای همین هیچ وقت خودم را نگاه نمی کنم. از جلوی شیشه دودی مغازه ها سریع رد می شوم. اگر هم اتفاقا خودم را جایی ببینم ، بدون اینکه به روی خودم بیاورم ، رد می شوم. با آن بینی بزرگ ، چشمهای ریز و صورت پر از جوشی که مثل پوست هندوانه ای که مرغ نکش زده باشد ، سوراخ سوراخ است. احساس می کنم بچه های کوچکتر از من می ترسند و بزرگترها هم به زور تحملم می کنند. البته من تنها نیستم. امسال با دبیر جدیدی آشنا شدیم که خیلی شبیه من است. اوایل نگاهش نمی کردم و آنقدر به تک تک اجزا صورتش فکر کردم که هیچ چیز یاد نمی گرفتم. دبیر موردنظر ، شیمی درس می داد. ترم اول را که افتادم ، صدایم زد و گفت : مجبوری درس بخوانی وگرنه تابستان هم با خودم کلاس داری. من برای اولین بار نگاهش کردم. با لبخند ادامه داد و هیمن طور دو سال دیگر دبیرستان هم. با تابستانهایش بعد از آن حسابی درس خواندم که حداقل تابستان ها نبینمش... آخر ترم وقتی نمره مرا دید ، گفت : فکر می کنم یک روز معلم شیمی خوبی بشوی!!! پهلوان پنبه پسر ، خودش را توی آیینه نگاه می کند. به بازوهای لاغر آویزان مانده توی آیینه زل می زند. صورت لاغر و کوچکش را برمی گرداند. پشت گردن نازکش توی قاب آیینه است که تیغ را برمی دارد. به بازوهای ستبر و گردن کلفت مرد نگاه می کند. سینه اش پر از عضلات پیچ در پیچ است. محکم مثل کوه تیغ را می گذارد روی گردن مرد و می کشد. سعی می کند با دقت سرش را جدا کند. دستش می لرزد. سعی می کند به خودش مسلط شود. گردن در آخرین نقطه اتصالش به بدن قطع می شود و سر می افتد روی میز!!! پسر سر جدا شده خودش را هم برمی دارد. قبلا جدا کرده و کنار گذاشته تا بدن مناسبی پیدا کند. سر خودش را با چسب مایع وصل می کند به تنه عضلانی مرد. سر مرد و تن خودش را می اندازد توی سطل زباله... روز آشنایی با سعدی شیخ اجل سعدی شیرازی و ننه کلثوم در هیچ دوره تاریخی با هم در یک عصر و زمان نبوده اند. این ننه کلثوم تهرانی تنها یک شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند را از حفظ بود ، که آن را هم متعلق به آمیرزا محمود عطار ، شوهر خدابیامرزش می دانست. و لاغیر... که همیشه در چارچوب دکان عطاری کوچکش ، وقتی سرحال بود و کبکش خروس می خواند. در حال مثقال مثقال وزن کردن ِ گُل گاو زبان ، گل میخک و گل بابونه ، این ابیات را زمزمه می کرد. با صدایی که به نظر ننه کلثوم از مخمل کاشان هم صاف تر و دلنوازتر بود. تا آن روز قبل از ظهر وقتی که معلم جوان نهضت سوادآموزی این شعر را با صدای بلند برای سوادآموزان محترم کلاس دوم خواند و پرسید آیا کسی می داند این شعر از چه کسی است؟ ننه کلثوم اول از همه انگشت چروکیده خودش را که متصل به ساعد خال کوبی شده اش بود با دو تا النگو یادگار مرحوم شوهرش بالا برد. و در حالی که اشک از گوشه چشمش دنبال بهانه ای برای افتادن بود. گفت : مال میرزامحمودخان شوهر منه!!!... و وقتی فهمید برای سعدی است ، با دو لپ سعی کرد ، اسم سعدی هیچوقت از یادش نرود. مثل اسم آمیرزا محمود عطار!... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 33صفحه 6