مجله نوجوان 33 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 33 صفحه 25

پیاده شوم سوی مازندران کشم خود و شمشیر و گرز گران تو ار گفتم از شیرت آید به جنگ ز بهر تو آرم من او را به جنگ نگفتم که امشب به من بر شتاب همی باش تا من بجنبم ز خواب اگر این بار بی سبب مرا بیدار کنی ، سرت را با شمشیر می برم و خودم به تنهایی گرز و شمشیر و کلاخودم را تا مازندران می برم. من به تو گفتنم که اگر دشمنی به سراغت آمد مرا بیدار کنی نه اینکه هر لحظه به سراغم بیایی و خوابم را بر هم بریزی. همین که رستم برای بار سوم سر به زمین گذاشت و به خواب رفت. بغرید باز اژدهای دُژم همی آتش افروخت گفتی به دم آن اژدها خودش را نمایان کرد و در حالی که شعله های آتش از دهانش خارج می شد به طرف رخش آمد. رخش بیچاره که نه جرات می کرد رستم را از خواب بیدار کند و نه خودش توان جنگیدن با اژدها را داشت این بار هم از روی ناچاری دوان دوان به نزدیک رستم رفت و آن چنان سم بر زمین کوبید که زمین از ضربه آن چاک خورد. رستم از صدای سم اسبش از خواب پرید ، اما این بار به خواست ایزد یکتا ، اژدها نتوانست خودش را از چشم جهان پهلوان پنهان کند. بدان تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بغزید برسان ابر بهار زمین کرد پُر آتش کارزار بدانست کان اژدها جادو است ابرآدمی دشمنی بد خواست رستم با دیدن آن اژدهای پلید ، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به اژدها گفت : تو کی هستی که جرات کردی مرا از خواب بیدار کنی و مزاحم آسایش و راحتی من بشوی. بدان که زمان مرگت فرا رسده و هیچ راه فراری نداری. چنین گفت دُژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها صدر اندر صد این دشت جای من است بلند آسمانش هوای من است نبارد پریدن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب اژدها گفت : هیج کس از چنگال من رهایی نیافته و تو نیز به دست من هلاک خواهی شد. هم اکنون نامت را به من بگو که ماردت باید برای مرگت بگرید. چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان سامم هم از نیرمم به تنها یکی کینه ور دشمنم به رخش دلاور زمین بسپرم ببینی ز من دستبرد نبرد سرت را هم اکنون در آرم به گرد رستم به اژدها گفت : من رستم نوه سام پهلوانم. جد من نریمان است و به اندازه یک لشکر زور دارم و اگر با من ستیزه کنی سر از تنت جدا می کنم. اژدها با شنیدن حرفهای رستم سخت عصبانی شد و نعره کشان به سمت رستم حمله کرد. رخش که جان رستم را در خطر دید ، به طرف اژدها دوید و بدن اژدها را به دندان گرفت. رستم نیز با شمشیری که در دست داشت ضربه ای به سر اژدها زد و سر از تنش جدا کرد. بزد تیغ و انداخت از تن سرش فروریخت چون رود خون از برش زمین شد به زیر اندرش ناپدید یکی چشمه خون از او بردمید چو رستم بدان اژدهای دژم نگه کرد بر بال آن تیز دم بیابیابن همه زیر او دید پاک روان خون گرم از بر تیره خاک خون مانند نهری خروشان از گلوی اژدها جاری شد و سراسر دشت را فرا گرفت. رستم با کشتن اژدها خدا را شکر کرد و به یزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا دانش و زور و فر که پیشم چه دیو و چه شیر و چه پیل بیابان بی آب و دریای نیل بداندیش بسیار و گراند کیست چو خشم آورم پیش چششم یکیست چون چادر شب از روی خورشید کنار رفت و همه جا روشن شد ، رستم که با یاری یزدان این خوان را هم به سلامت پشت سر گذاشته بود بر رخش نشست و به راهش ادامه داد. این در حالی است که او هنوز چهار خوان خطرناک دیگر را پیش رو دارد. در قسمتهای بعد از خطرهای دیگری که رستم با آنها رو به رو می شود برایتان می گویم. ادامه دارد.... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 33صفحه 25