داستان دنباله دار
باغ آرزوها
خسرو آقایاری
قسمت چهارم
مینوش اطراف باغ را نگاه کرد ، در فاصله نه چندان دور ، کلبه ای کوچک ، نظرش را به خود جلب کرد. اسب را به آن سمت حرکت داد. کمی بعد به کلبه ای گلی رسید. از اسب پیاده شد و دهنه اسب را به درخت مقابل کلبه بست.
جلو رفت و در زد ، کسی جوابی نداد. برای بار دوم و سوم در زد ، ولی جوابی نشنید. با احتیاط در را باز کرد و داخل خانه شد. اتاق تاریک بود. کمی که گذشت و چشمش به تاریکی عادت کرد ، در یک گوشه از اتاق رختخوابی دید که کسی در آن خوابیده بود ، نزدیک رفت ، پیرزنی را دید که کسی در آن خوابیده بود. نزدیک رفت ، پیرزنی را دید که در رختخواب خوابیده بود و از شدت پیری و مریضی ، رنگ به رخسار نداشت. چراغی را که در طاقچه بود روشن کرد و در کنار پیرزن نشست.
پیرزن که روشنایی را احساس کرده بود ، چشمانش را باز کرد و نگاهی به جوان انداخت. لبهای پیرزن ، آهسته گشوده شد و گفت :
"جوان! برای خدا به من کمک کن. بیمارم ، چند روزی است که نه آبی خورده ام و نه نانی. از شدت گرسنگی کم مانده است که بمیرم!"
مینوش کمی فکر کرد. اندیشید که : این پیرزن ، لحظات آخر عمر خود را می گذراند. چرا یک روز وقت خود را بیهوده از دست بدهم؟ بهتر است زودتر به باغ بروم؛ باید به خواهرم کمک کنم. می خواست از جای برخیزد که به یاد صحبتهای پدرش افتاد :
"پسرم ، محبت را فراموش نکن! محبت کلید هر قفلی است." نتوانست پیرزن را در آن حال رها کند. به او گفت :
"مادر! لحظه ای صبر کن تا از شهر ، آب و غذایی تهیه کنم و بازگردم."
ساعتی بعد ، مینوش با مقداری غذا بازگشت ، در کنار پیرزن نشست و آهسته ، آهسته غذا را در دهان پیرزن گذاشت.
کمی که غذا به او خوراند ، پیرزن جانی گرفت و آب خواست. جامی آب در کام پیرزن ریخت. پیرزن بیمار بود و نیاز به مراقبت داشت.
مینوش ، دو شبانه روز بر بالین پیرزن نشست و از او مراقبت کرد. پیرزن از رختخواب برخاست و در جای خود نشست. صورتش رنگی گرفته بود و زانوانش ، قوت پیدا کرده بود. مینوش که پیرزن را سرحال دید ، سر بر سجده گذاشت و خدا را شکر کرد. پیرزن ، زبان به صحبت گشود و گفت :
"ای جوان نیکوکار ، من از تو ممنونم. تو جان مرا نجات دادی. بااینکه من حال خوبی نداشتم؛ ولی می دانم تو دو شبانه روز است که بدون اینکه استراحت بکنی ، بربالین من نشسته ای و از من مراقبت می کنی."
مینوش و پیرزن مدتی با هم صحبت کردند و پیرزن از حال و احوال او پرسید؛ و اینکه در آنجا چه می کند. مینوش هم که از دوری پدر و خواهرش دلتنگ بود ، تمام ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن ، خوب به حرفهای مینوش گوش گرد و گفت : "ای جوان ، این باغ را باغ آرزوها می نامند."
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 33صفحه 12