مجله نوجوان 33 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 33 صفحه 13

من از دوران نوجوانی ، در این جا زندگی می کنم. هر سال شاهد این ماجرا بوده ام که عده ای جوان به خاطر هوسهای خود ، وارد این باغ شدند و دیگر بازنگشتند. در تمام این سالها ، هیچ کدام از آنها به این جا نیامدند و حالی از این زن پیر ، نپرسیدند. تو اولین کسی هستی که سراغی از من گرفته ای. باید به تو بگویم که در این دنیا ، تنها یک نفر از راز باغ آرزوها باخبر است و آن هم من هستم. به پاس محبتی که تو به من کرده ای و به خاطر این که به دنبال هدف مقدسی هستی ، من به تو کمک خواهم کرد." مینوش که برای وارد شدن به باغ ، لحظه شماری می کرد ، گفت : "مادر بگو؛ بگو چه باید بکنم؟ اگر باید با دیو سیاه بجنگم و یا شیشه عمرش را به دست بیاورم ، بگو که لحظه ای تردید نخواهم کرد!" پیرزن خنده ای کرد و گفت : "نه جوان! تو با دیو سیاه نباید بجنگی؛ ولی کاری که باید انجام بدهی از آن هم مشکل تر است. تو تنها در صورتی می توانی از باغ زنده و سالم برگردی که به خودت و به هوسهایت فکر نکنی! باید به خواهر و پدرت بیندیشی و عشق آنها در دل خود داشته باشی." گفتگوی پیرزن و مینوش ، ساعتی به طول کشید و پیرزن تمام راز باغ آرزوها را برای مینوش تعریف کرد. در انتهای باغ ، درخت سیبی است که تنها یک میوه دارد. اگر تو بتوانی ، مشکلات زیادی را که در راه رسیدن به آن وجود دارد ، پشت سر بگذاری و به درخت برسی و میوه آن را بخوری، عقل هوشی فراوان و قدرت بی حدّی پیدا خواهی کرد." پیرزن تمام آنچه را که مینوش در باغ می دید ، برای او تعریف کرد. پیرزن گفت و گفت و گفت و مینوش خوب گوش کرد و همه آنها را به خاطر سپرد. صبح که شد ، مینوش از پیرزن خداحافظی کرد و به طرف باغ رفت. دهنه اسب را به دست گرفت و آرام ، در چوبی باغ را هُل داد. لای در باز بود. خدا را یاد کرد و خودش را به دست تقدیر سپرد و پا به درون باغ گذاشت. باغی بود مثل بهشت ، بوی گل تمام باغ را پر کرده بود. رنگ گلها آنچنان زیبا بود که چشم را خیره می کرد و بویشان هوش از سر انسان می ربود. دو طرف باغ ، پر از درختهای سرو و چنار بود. نهر آبی که از وسط باغ می گذشت مثل اشک چشم زلال بود. آنقدر آواز پرندگان زیاد بود که گویی تمام پرندگان دنیا را آنجا جمع کردند. این باغ اول بود. خیابانی که از وسط باغ می گذشت ، پر از سنگ بود. آهسته قدم برمی داشت که به طرف خیابان دوم برود. کمی که جلو رفت، صداهای عجیبی تمام باغ را پر کرد. صدا از سنگها بود که فریاد می زدند: "ای جوان ، جلوتر نرو! به تو اخطار می کنیم ،جلو نرو! ای جوان بشنو ، این سنگهایی را که می بینی ، همه مثل تو جوانهایی رشید بوده اند که به دنبال آرزوهای خود آمدند و اسیر هوسهایشان شدند. ای جوان به تو هشدار می دهیم که اگر قدرت کنترل هوسهایت را نداری از همین جا بازگردی؛ ولی اگر در خود می بینی که بتوانی هوسهایت را در دست بگیری ، جلو برو که همه ما را نجات خواهی داد." صدای جانخراش سنگها ، شجاعترین آدمها را به وحشت می انداخت. ترس بر جانش غلبه کرده بود؛ اما باید جلو می رفت. وقتی که به پدر و خواهرش فکر می کرد ، خون در رگهایش به جوش می آمد. قدمهایش را محکمتر برداشت و به جلو رفت. باغ اول با یک طاق آجری از باغ دوم ، جدا می شد. از زیر طاق گذشت و وارد باغ دوم شد. باغ دوم پر از درختان صنوبر بود. وسط باغ ، میدانی بزرگ بود که در میان آن حوضی مرمر به شکل دایره بود. وسط حوض ، فواره ای سنگی ، آبی زلال را به هوا می پاشید. داخل حوض پر از ماهیهای رنگارنگ بود. ادامه دارد... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 33صفحه 13