مجله نوجوان 33 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 33 صفحه 20

سوژه طلایی آدم های برفی آسان نیست کنار پنجره لحظه ها نشستن و سکوت قدم های عمر را شماره کردن. زندگی ، مثل آدم برفی شدن در یک روز برفی است. می آیند با هوس ، فکر می کنند چه شکلی باشی زیباتری ، تو را می سازند با دست هایشان ، با لبخندهایشان . حتی برای نشان دادن عشقشان یک قلب پارچه ای هم برای تو می چسبانند. چشم هایت را می گذارند که تماشایشان کنی. کسی کلاهش را به تو می بخشد. با تو بازی می کنند. کنارت بالا و پایین می پرند و از تو ، از خودشان و از دنیا تعریف می کنند. درست وقتی که حس می کنی زندگی شیرین است ، کسی ناگهان فریاد می زند؛ بازی بس است! وقت رفتن است و همه می روند. تو می مانی و تکرار ریزش برف ها. فراموشت می کنند. شاید یکی تو را در خواب ببیند و فردا صبح برای همه تعریف کند ، و بعد یادشان بیفتد با تو زندگی کرده اند؛ با تو که زیر آفتاب ، قلب پارچه ای کوچکت روی زمین افتاده است. زهرا صفایی زاده برف بازی آن روز صبح چشمهای بچه های زیادی از خوشحالی می درخشید. برف کم جان شب قبل ، تا صبح سنگین شده بود و همه جا سپید سپید بود. بچه های زیادی ، نقشه هایشان را مرور می کردند. مدرسه که بی بر و برگرد تعطیل بود و ... در کیف یکی از بچه ها ، شیشه ای پر از شیره انگور جا گرفت. در کیف یکی دیگر 2 تا زغال و یک هویج بزرگ و سومی دنبال دستکشی می گشت که آب از آن عبور نکند. بچه ها ، جاهای زیادی را برای بازی کردن انتخاب کردند. پارکهای دور و بر خانه ، حیاط ، کوچه ، بالای پشت بام ، روی ماشین بابا و میدانهای کوچک اطراف خانه ها. یکی از این میدانهای کوچک ، نزدیک خانه ها بود. میدانی که همیشه خلوت بود و ماشینها به ندرت از اطراف آن عبور می کردند. یکی از بچه هایی که نقشه های بزرگی برای برف بازی داشت من بودم. تصمیم گرفتم برای برف بازی به میدان کوچک نزدیک خانه مان بروم. وقتی به میدان رسیدم نزدیک بود از تعجب بمیرم. دور میدان پر از ماشینهایی بود که نگهداشته بودند. هیچکس بوق نمی زد و عصبانی نبود. راننده ها از ماشینهایشان بیرون آمده بودند و برف بازی سه نفر را تماشا می کردند. همه لبخند می زدند. بچه های زیادی سه نفر را تماشا می کردند. همه لبخند می زدند. بچه های زیادی هم برای برف بازی به میدان آمده بوند و آن سه نفر را تشویق می کردند. صدای قهقهه آنها فضا را پر کرده بود. یکی از آنها می دوید ، درختها را تکان می داد و زیر غبار سپید رنگ آنها می ایستاد. دومی و سومی روی برفها می غلتیدند و می خندیدند ، اولی به آنها پیوست و شروع به غلغلک دادن آنها کرد. حالا همه تماشاگران با آنها می خندیدند. خیلی زود آنها جستند و چابک شروع به ساختن آدم برفی کردند ، یکی از آنها کلاهش را روی سر آدم برفی گذاشت ، دومی ژاکتش را روی پشت آدم برفی انداخت و سومی عصایش را به دست آدم برفی داد ........ راستی یک چیزی را یادم رفت بگویم : آن سه نفر پیر پیر پیر بودند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 33صفحه 20