
سوژه طلایی
برف گرم و زمین سرد
سه ماه گذشته بود و هنوز گفتگوی برف سفید و زمین تشنه ، ادامه داشت. آسمان آن شب پر از ستاره بود و مهتاب زمستانی ، نور خود را به برف سفید هدیه می کرد. ستارگان نیز مبهوت دیدار مهتاب زود و برف سفید بودند. انگار چشمشان از دیدار آن شب برف و مهتاب در حضور زمین ، از تعجب گرد می شد ، اما زمین پیرانه و خسته سخنی نمی گفت.
زمین خاموش مانده بود و برف ، مهتاب را دلداری می داد. هنوز پاسی از شب نگذشته بود که مهتاب با هدیه خود به تاریکی بازگشت و خلوت دشت زمستانی شد. شدت ، غرق در سفیدی برف بود. چنانکه بی مهتاب هم می توانستی تمام سایه های نقاب بسته به دشت را بشماری.
باز هم مثل شب های قبل ، خلوت زمین تشنه و برف سفید مهیا بود و ابرهای سیاه به آرامی شب نشینی آنان را پذیرایی می کردند ، اما سکوت تلخ زمین زهر در کام برف سفید می ریخت.
پس از رفتن مهتاب ، زمین ساکت مانده بود و سخنی نمی گفت. این سکوت سربی زمین ، دل برف را آب می کرد که مهتاب را بهانه کرد و گفت : «مهتاب بیچاره! چقدر نگران و رنگ پریده بود!» و زمین سخنی نگفت. آه سرد برف ، در پهنه دشت پیچید. آه او چند شاخه از درختان دشت را شکست ولی هنوز زمین ، حرفی نگفته بود. دشت آنچنان ساکت بود که از تحرک سایه ها نقاب بسته هم صدایی برنمی خواست.
برف سفید که از زمین تشنه ، نرم تر بود ، گفت : «به گمانم اتفاق خیلی بدی افتاده!... تو که هیچ وقت این جوری نبودی!» و لحظه ای بعد گفت : «قسمت بدم تا یک کلمه حرف بزنی؟» زمین آه سردی کشید و به آرامی گفت : «نیازی به قسم دادن نیست!»
- پس تو را به خدا...
و زمین حرف برف را قطع کرد : «اگه آروم باشی ، بهت می گم.» زمین از تشنگی اش گفت و تابستان و گرما از باد پاییزی و نسیم بهار و جوانه های بازیگوش! از دلتنگی آسمان و ناله گیاهان!...
برف تاب نیاورد و گفت : «اینا که نمی تونه باعث ناراحتی تو بشه. ثانیا .... کجای این داستان غم انگیزه که تو ماتم گرفتی؟»
زمین زیر لب گفت : «چرا غم انگیز نیستند؟ همه شاخه ها داشتند از تشنگی می مردند و علف های سبز ، شادابی خود را به قطره های آب می فروختند ....»
برف گفت : «اما ... تو نگفتی که وجودم از تو گرم میشه ، نه از آفتاب ، تو نمی گفتی حالا که دیگه برف سفید اومده ، نباید غم بخوریم؟» آه ... برف سفید! چه بخت سیه رنگی!... تو یه چیزیت شده!...
- آره! من همه اینا رو بهت گفتم ولی فردا باید بری! صبح خیلی زود... اصلا توی همین تاریکی برو! ... با شنیدن این حرف ، برف سفید خشکش زد. باورش نمی شد. این بار دلش طاقت نیاورد و بغضش ترکید و در میان گریه های برف سفید بود که زمین از ته دل گفت : «آه ای همه سفیدی ، تو به سوی نابودی می روی! فردا پایان گفتگوی ماست و با اولین طلیعه آفتاب ، پهنه ات به نیستی پیوند می خورد.»
حرف آفتاب که به میان آمد ، گریه برف سفید قطع شد و ادامه داد:
- ... فردا آفتاب می آد و پوست تو با شعله های اون بیگانه است. چطوری بگم ...
و برف با آرامش عمیقی گفت : «دیگه لازم نیست چیزی بگی!»
و زمین که با صدای آرامی گفت : «چیزی که راحتم نمی گذاره ، این اجبار سرده که تو می تونی تغییرش بدی!»
برف سفید حرف او را با لبخندی قطع کرد و گفت :
- نابود شدن خیلی عذاب آوره ، نه؟
- ممکنه! اما تو باید تا آخرین قطره گرمت باهاش مبارزه کنی. این مبارزه تو سوزش آفتاب را کم می کنه و باعث می شه که تو دوباره برگردی...
هنوز حرف زمین تمام نشده بود که خروس دهکده نزدیک دشت ، آواز خواند و زمین آخر حرفش را فروخورد.
شعله های خورشید ، پیش چشم زمین زبانه می کشید و ابرها را پس می زد. برف سفید فشار زیادی را تحمل می کرد. او می سوخت و خم به ابرویش نمی آورد و زمین با حسرت نگاه می کرد. مدتی گذشته بود و زمنی سعی می کرد تا از ضدیت برف و آفتاب برای شاخه ها و درختان خاطره ای بگوید ... تلخ ، شیرین ، سرد و ...
اما پرسش آخر برف که به آرامی در نیستی خزید ، در دل زمین کپک زده بود : «مطمئنی که می تونم سال دیگه برگردم؟» اما مهتاب دوباره برگشته بود.
علی قاسمی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 33صفحه 19