مجله نوجوان 34 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 34 صفحه 6

داستان به دقت ساعت نویسنده : هوارد برسلین ترجمه : دلارام کارخیران یک پنجره کوچک با باریکه ای کاغذ که روی شکستگی آن را پوشانده بود تا از هجوم هوای سنگین جلوگیری کند. از پشت پنجره به زحمت می شد مرد کوچک اندام عینکی را دید که با دقت ساعتهایش را در ویترین می چید. او هیچ توجهی به عابرانی که از جلوی مغازه اش می گذشتند نداشت. مرد وقتی اجناسش را چید از مغازه بیرون آمد و به ویترین خیره شد. او ساعتهای دیواری و ساعتهای مچی را با دقت تمام چیده بود. همه ساعتهای دیواری روی ساعت 6 و همه ساعتهای مچی روی ساعت 3 تنظیم شده بودند. ساعت فروش ، نگاه رضایت آمیزی داشت. حدود یک ساعت بعد مسافری از اتوبوس پیاده شد. او مرد بلندقدی بود ، با سبیلهای بور که کت گران قیمتی به تن داشت. او کمی لنگ بود و عصایی به دست داشت. او به پلیس چهارراه که به او صبح به خیر گفته بود لبخند زد. اسم این مرد «لنگ گیهارد» بود و پلیس در به در دنبال او بود. گیهارد به آرامی قدم می زد. او به عصایش تکیه زده بود و از کم هوشی پلیسهایی که به دنبالش بودند ، در حالی که او آزادانه در شهر می چرخید تفریح می کرد. گیهارد به ویترین ساعت فروشی نزدیک شد و با دقت تمام آنجا را بررسی کرد. هیچ احساسی در صورت او دیده نمی شد. او دو هفته تمام هر روز مغازه را برانداز کرده بود اما هیچ وقت وارد نشده بود. او ساعتش را یک ساعت عقب کشید و وارد مغازه شد. مردی مشغول صحبت کردن با صاحب مغازه بود با این حال او جلو آمد و به گیهارد زل زد. - بفرمایید - فکر می کنم ساعتم از حدود یک ساعت پیش خوابیده است. او ساعت را روی پیشخوان مغازه گذشت. عقربه های ساعت ، 9 را نشان می دادند. ساعت فروش جواب داد : درست است ، خوابیده. گیهارد مراقب رفتار مرد دیگر بود ولی او بی خبر از همه جا مشغول تماشای کاتالوگهای ساعتهای جدید بود. ساعت فروش ، ساعت را تنظیم کرد. گیهارد گفت : لطفا بند آن را هم عوض کنید. به زودی پاره می شود. او به پیشخوان تکیه زد و منتظر ماند. مرد ساعت فروش به اتاقکی در پشت مغازه اش رفت و گیهارد سیگاری آتش زد. حدود 5 دقیقه بعد ، ساعت فروش کوچک اندام بازگشت. او بند ساعت را عوض کرده بود. او ساعت را به گیهارد داد و گفت : خیلی مواظب باش. سپس سینه اش را صاف کرد و ادامه داد : ساعت خیلی ظریفی است. گیهارد به خشکی تشکر کرد و از مغازه خارج شد. در تمام طول مسیر برگشت ، گیهارد از اهمیت بند ساعتش آگاه بود اما حتی برای یک بار هم به آن نگاه نکرد. چند دقیقه بعد گیهارد به اتاق کوچکش رسیده بود و به محص اینکه وارد اتاق شد بدون کوچکترین علامت لنگی و با چالاکی تمام به پوشاندن تمام درها و پنجره ها پرداخت. او برای لحظه ای وسط اتاق ایستاد و همه منافذ نوری را بررسی کرد. بسیار خوب ، تمام پرده ها کشده شده بودند و تمام درها قفل بودند. سپس با چاقوی کوچکی بند ساعت را باز کرد و انتهای آن را برید و کاغذ ظریفی را از میان بند بیرون کشید. او کاغذ را روی میزان گذاشت و با ذره بینی شروع به خواندن پیغام رمزی روی آن کرد : «کامیون های حامل سربازان ، فردا صبح از میدان کینگ چارلز عبور می کنند. فورا اقدام کنید.» گیهارد کاغذ را در جاسیگاری سوزاند و برای یک لحظه متفکرانه باقی ماند. او قبلا می دانست که تعداد زیادی از کامیونهای گاراژهای میدان کینگ چارلز برای حمل سرباز به کار می روند. سربازانی که مطابق ماموریت گیهارد باید قبل از رسیدن به میدان جنگ تکه تکه می شدند. گیهارد چمدانش را از زیر تخت بیرون کشید و آن را روی میز باز کرد. او یکی از بمبها را بیرون کشید. بمب ، پهن و تخت بود. از نوعی کاملا متفاوت که با سیم به موتور ماشین وصل می شد و به محض روشن شدن ماشین منفجر می شد. گیهارد قصد داشت 14 شب بمب را با خود ببرد و تمام آنها را در عرض دو ساعت ببندد و جزئیات ساعات کار تمام گاراژهای ارتش لندن را داشت. بنابراین به سراغ اطلاعات گاراژ میدان کینگ چارلز رفت : «نیمه شب همه سربازها و مکانیکها رفته اند. ساعت 2 نیمه شب پلیس گشت از آنجا می گذرد و با توجه به نظم انکارناپذیر انگلیسها گیهارد خوشحال بود که در فاصله ساعت 12 تا 2 نیمه شب برای کار گذاشتن بمبها فرصت دارد. او با وسوس فراوان چندین بار نقشه را بررسی کرد و به تمام جزئیات آن فکر کرد. سپس در حالی که لبخندی بر لب داشت سراغ ساعتش رفت. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 34صفحه 6