مجله نوجوان 34 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 34 صفحه 13

ماهی ، سنگها ، هیچ چیز وجود ندارد! دور تا دور او را دختران و پسران جوانی ، گرفته بودند. آنقدر زیاد که قادر به شمردن آنها نبود. طلسم باغ آرزوها ، باطل شده بود و دختران و پسران جوانی که در اسارت بودند ، آزاد شده بودند. همه از او تشکر می کردند. اشک شوق بر چشمانش نشست. دیگر وقت را نباید از دست داد. بعد از خوردن سیب ، قدرتی شگفت انگیز در بازوانش احساس می کرد. عقل خود را آن چنان پربار می دید که می دانست می تواند همه مشکلات پیچیده را حل کند. سوار بر اسبش شد. با اولین لگامی که کشید ، اسب به پرواز درآمد. بعد از لحظه ای به شهر بدخشان رسید. پدرش را دید که بیرون خانه نشسته بود و با چشمان کور ، انتظار او را می کشید. آهسته ، به پدر نزدیک شد ، آب شیشه را به چشمان پدر ریخت و او را در آغوش کشید. ایلخی کور ، بیناییش را یافته بود. حال نوبت گرفتن انتقام از سلطان ظالم و آزاد کردن خواهرش بود. سوار اسب شد و اسب را به پرواز درآورد. نگهبانان متحیّر ، اسب پرنده را تماشا می کردند که دیدند ، وارد قصر سلطان شد. سلطان که از حضور جوان جسور برآشفته شده بود ، به نگهبانان دستور داد تا او را بگیرند. نبردی سخت ، بین سربازان سلطان و مینوش پهلوان درگرفت. هیچ کس را یارای برابری با او نبود. ساعتی نگذشت که حیاط قصر پر از جنازه های سربازان سلطان بود. جنگ به طول کشید. تمام قصر پر از خون شده بود. هرچه مینوش از سربازان سلطان می کشت ، باز عده ای سرباز تازه نفس ، جای آنها را می گرفت. ناگهان یکی از سربازان از فرصتی استفاده کرد و ضربه ای محکم بر سر مینوش زد. مینوش از شدت ضربه ، بیهوش شد و بر زمین افتاد. سلطان دستور داد همانجا ، سر از تن مینوش جدا کنند؛ اما وزیر او گفت : قربان ، خورشید در حال غروب است. رسم ما این است که زندانی را هنگام غروب ، نباید کشت. او را به زندان بیندازید تا فردا صبح مجازات شود. مینوش را در حالی که بیهوش بود با دستهای بسته به زندان انداختند. صبح روز بعد ، خورشید عالمتاب ، بر دل سیاه شهر نشست و همه جا را روشن کرد. سلطان بر تخت نشست. بزرگان و سران کشور دور او را گرفته بودند. سلطان از ماجرای دیشب ، هنوز خشمناک بود. اولین کلامی که بر لبانش نشست ، این بود : هرچ زودتر آن جوان گستاخ را بیاورید تا به سزای عملش برسد. نگهبانان مینوش را در حالی که زنجیری سنگین بر دست داشت ، وارد تالار بزرگ قصر کردند. مینوش گردن برهنه خود را بالا گرفته بود و بدون ذره ای ترس ، در میان تالار ایستاده بود. سلطان که از نگاه بر اندام ورزیده و نیمه برهنه او خشمگین تر شده بود ، فریاد زد : جلاد!جلاد! هرچه زودتر ، سر از تن این گستاخ جدا کن. جلاد ، سفره چرمین خود را بر زمین گسترد؛ پیراهن از تن مینوش بیرون آورد و سر او را بر کنده درختی که در وسط سفره گذاشته بود ، نهاد. جلاد شمشیر پهن خود را بالای سر برد و آماده فروآوردن بر سر مینوش بود که فریاد سلطان همه را برجای خود خشکاند : صبر کن ، دست نگهدار! چشم سلطان گویی که می خواهد از حدقه خارج شود ، بر بازوبندی که بر بازوی ستبر مینوش بود ، خیره مانده بود. گوهر بزرگی که در میان بازوبند نشسته بود ، همچون چشمان جوان می درخشید. سلطان هراسان از تخت به زیر آمد و خود را به مینوش رساند و با صدایی لرزان از او پرسید : جوان! این بازوبند را از کجا آورده ای؟ مینوش با خشم به سلطان می نگریست و هیچ نمی گفت. در مقابل سوالهای پر از اصرار حاضرین ، مینوش تنها با سکوت به آنها نگاه می کرد. لحظه ای بعد ، سلطان غلامان خود را به دنبال ایلخی بان فرستاد. ایلخی بان را به قصر آوردند. سلطان از او پرسید : ایلخی بان! راست بگو این بازوبند را از کجا آورده ای؛ حقیقت را بگو! فتحی که مینوش را با دستهای بسته ، اسیر دست سلطان می دید ، رو به حاضرین کرد و گفت : مردم این شهر می دانند که من هیچ وقت ، همسری نداشته ام که صاحب فرزندی بشوم. سالهای پیش ، شبی تاریک ، دو نوزاد را در کنار راه پیدا کردم که بقچه ای سبزرنگ برروی یکی از آنها که پسر بود ، قرار داشت. این بازوبند ، درون بقچه سبزرنگ بود. مینوش و ماه نوش ، همان دو نوزادی هستند که من در کنار راه یافتم و از آنها نگهداری کردم. از پدر و مادرشان هیچ نمی دانستم؛ ولی آنها را چون فرزندان حقیقی خودم ، بزرگ کردم. حرفهای فتحی که به پایان رسید ، سلطان بزرگ غمگین به زانو درآمد و خود را به پای ایلخی بان انداخت و رو به حاضرین گفت : ماه نوش و مینوش ، فرزندان من هستند. سالهای پیش من از زنی که از خاندان اشراف نبود ، صاحب دختر و پسری دوقلو شدم. چون نژاد مادرشان را اصیل نمی دانستم و احساش شرمساری می کرم ، بدون اینکه کسی از این ماجرا مطلع شود ، دستور دادم تا محرمانه آنها را بر راه بگذارند. بعد از آن خدایِ بزرگ به خاطر این کار زشت ، مرا مجازات کرد و دیگر صاحب فرزند نشدم. به دستور سلطان ، ماه نوش را به تالار قصر آوردند. سلطان غمگین در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود ، به مینوش گفت : جوانی چون تو که هوسها و آرزوهایش را اسیر خود کرده است ، لیاقت حکومت بر مردم را دارد. بعد از آن مینوش ، سالهای سال ، با عدالت برمردم حکومت راند و هرگز عشق و محبت را فراموش نکرد و همیشه ، فتحی ایلخی بان را پدری خوب برای خود می دانست. پایان نوجوانان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 34صفحه 13