مجله نوجوان 34 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 34 صفحه 7

بند آن را عوض کرد و آن را یک ساعت و چهار دقیقه جلوکشید چون به عنوان رمز ، موقع ورود به مغازه ساعت فروشی آن را یک ساعت و چهاردقیقه عقب کشیده بود. او هرگز جزئیات را فراموش نمی کرد و همین موضوع از او یک جاسوس و مامور مخفی بسیار خوب ساخته بود. بالاخره موقع عملیات رسید و گیهارد در تاریکی به راه افتاد. در کوچه پشتی میدان کینگ چارلز ، گیهارد به ساعتش نگاه کرد ، دقیقا 12! گیهارد لبخند زد. همه چیز به دقت یک ساعت درست پیش می رفت. او سراغ اولین کامیون رفت و کمی سیم و سیم چین را از جیبش بیرون کشید. زیر کامیون دراز کشید و بمب را دقیقا در جای مناسبش کار گذاشت که یک نفر مچ پایش را گرفت. درد ، نفس گیهارد را بند آورد. او لبش را گزید و نفسش را حبس کرد. او پیش خود فکر کرد : امکان ندارد ، هیچ کس نباید اینجا باشد. من برنامه را بارها کنترل کرده ام اما فشار روی مچ پایش ادامه داشت. صدایی گفت : «خیلی خوب آقا ، بیا بیرون.» سیم چین از دست گیهارد رها شد و گیهارد در یک واکنش آنی پایش را رها کرد و خودش را از سمت دیگر بیرون کشد و پا به دویدن کشید. مردی شلیک کرد و مرد دیگری سوت زد و سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد از پشت به او حمله کرد و او را روی زمین انداخت. گیهارد توانست از شر سگ خلاص شود ولی هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که صدای شلیک گلوله ای دیگر و سوزش شدیدی در پشتش او را متوقف کرد. سربازها او را دوره کردند. آنها کلی به جاسوس احمقی که قبل از خروج سربازها وارد گاراژ شده بود خندیدند. گیهارد مرده بود و خنده آنها را نمی شنید. یکی از سربازها متوجه ساعت گیهارد شد. چه ساعت قشنگی هم داشته و دیگری جواب داد ولی خراب است ببین یک ساعت جلو است! شاید بیشتر از همه مرد ساعت فروش از خواندن خبر مرگ گیهارد متعجب شد. او پیش خودش فکر می کرد؛ عجیب است! او که خیلی اعتماد به نفس داشت. من هم که سنگ تمام گذاشتم. و حتی ساعتش را قبل از اینکه تحویل بدهم دقیقا جلو کشیدم و تنظیم کردم پس چطور این اتفاق افتاد؟ خرده داستان دو فرشته دو فرشته مسافر ، برای گذراندن شب ، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده ، رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند ، بلکه زیرزمین سردِ خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده ، او پاسخ داد : "همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند." شب بعد ، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر ، زن و مرد فقیر ، رختخواب در اختیار آن دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد ، فرشتگان ، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگی اش بود ، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: "چرا گذاشتی این اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی ، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد." فرشته پیر پاسخ داد : "وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم ، دیدم که در شکاف دیوار سکه های طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند ، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم ، فرشته برای گرفتن جان فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات ، خیلی دیر به این نکته پی می بریم." ترجمه : سارا طهرانیان نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 34صفحه 7