مجله نوجوان 34 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 34 صفحه 12

داستان دنباله دار خسرو آقایاری باغ آرزوها قسمت آخر مینوش به حوض نزدیک شد. شیشه ای در دست داشت که می خواست آن را از آب پرکند. ناگهان زیباترین ماهی حوض که به رنگ طلا بود، سرش را از حوض بیرون آورد و با صدای فریبنده ای گفت : "ای جوان! به من گوش کن! به آب حوض دست نزن تا من تمام آرزوهای تو را برآورده کنم. تو جوان زیبایی هستی و می توانی سالیان دراز در ناز و نعمت زندگی کنی. برای چه می خواهی جان خود را به خطر بیاندازی؟ پول برای تو خوشبختی خواهد آورد. من تو را ثروتمندترین مرد زمین خواهم کرد. نگاه کن!" مینوش به ماهی نگاه کرد ، ماهی زمرد بزرگی در دهان داشت. جواهری که چشم را خیره می کرد. زمردی که تا آن وقت هیچکس مانند آن را ندیده بود. مینوش با خود اندیشید : "هرکس که این زمرد را داشته باشد ، صاحب همه چیز خواهد شد. ثروت و قدرت!" برقی از شادی در چشمانش درخشید. حرفهای ماهی در او اثر کرده بود. ناگهان صحبتهای پیرزن را به یاد آورد : "اگر به خودت بیندیشی ، تو نیز به سنگ تبدیل خواهی شد. به خودت فکر نکن! به پدرت و خواهرت بیندیش! آب این حوض ، شفای چشمان نابینای پدرت است. وقتی که به حوض رسیدی ، شیشه ات را پر از آب کن و اسبت را از آن سیراب نما که قدرت پرواز پیدا خواهد کرد." به یاد حرفهای پدرش افتاد : "من شما را با عشق و محبت بزرگ کرده ام. عشق را به خاطر بسپار!" خیلی زود به خود آمد؛ رو به ماهی کرد و گفت : "نه ماهی زیبا! من به ثروت ، نیازی ندارم. من باید خواهرم را از زندان سلطان ستمگر ، نجات بدهم." بعد بدون توجه به ماهی و جواهرش ، شیشه اش ار از آب پر کرد و از آب حوض اسبش را سیراب کرد. از باغ دوم گذشت و وارد باغ سوم شد. باغ سوم پر از درختان نارنج بود. بوی نارنج ، تمام باغ را پر کرده بود و رنگهای آن چشم را خیره می کرد. کمی که جلوتر رفت ، صدای موسیقی دلنشینی او ار از خود بیخود کرد. نارنجهایی که از درخت آویزان بودند ، صورت دخترانی زیبا را در خود داشتند. هر نارنج ، صورت دختری زیبا بود که انسان را می فریفت. دخترها آن قدر زیبا بودند که به پریان دریایی ، شباهت داشتند. صدای موسیقی و آواز هم از دخترها بود. هریک از دخترها او را به سوی خود می خواند. چه صداهای دل انگیزی! چه صورتهای زیبایی! جوان محو این همه زیبایی شده بود و اختیار از کف داده بود. دیگر به هیچ چیز نمی توانست فکر کند. هریک از نارنجها می گفتند : "دیگر از دنیا چه می خواهی؟ پول ، ثروت ، عشق ، آیا از من زیباتر خواهی یافت؟ اگر مرا می خواهی ، نارنج مرا از درخت بچین! " بدون اراده هر لحظه به طرفی می رفت و بی اختیار به صورتهای زیبا ، نگاه می کرد. چند بار دستش را به طرف نارنجی دراز کرد که آن را بچیند. ناگهان چیزی درونش را روشن کرد. دلش گرم شد. مهر خواهر و علاقه پدر را به یاد آورد. چشمان نابینای پدر و اسارت خواهر ، او را آتش زد. سازش را از خورجین اسبش بیرون آورد و نغمه غمناک سر داد : من پسر ایلخی بان کورم صاحب اسبان بادپای کسی که اسبان وحشی را رام می کند چشمان پدرم در زیر پای دارم طنبورش در دستانم است عشق خواهر در خورجین اسبم ریخته ام گوش من از شیهه اسبان وحشی پر است من هرگز اسیر آرزوهایم نخواهم شد پدر عشق را به من آموخته من آرزوهایم را چون اسبان وحشی پدرم رام خواهم ساخت. آنچنان غمگین خواند و نواخت که صدای ساز و آوازش ، همه نارنجها را خاموش کرد. نارنجها از صدای آواز غمگین جوان ، آنقدر گریستند که پای درختان نارنج ، از اشک چشمان آنها پر شد. از باغ نارنج گذشت و وارد باغ چهارم شد. باغ چهارم ، تنها یک درخت سیب داشت. وقتی که به درخت نزدیک شد ، یک سیب درشت را از آن آویخته دید. نیمی از سیب به رنگ زرد و نیمی ازآن به رنگ قرمز بود. بروی اسبش ایستاد و تها سیب درخت را چید و بدون لحظه ای درنگ ، آن را خورد. برای خوردن سیب ، آن چنان اشتیاق داشت که ماجراهایی را که در پیرامونش می گذشت ، نمی دید. وقتی که خوردن سیب را تمام کرد ، دید که از باغ آرزوها خبری نیست! درختها ، حوض نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 34صفحه 12