مجله نوجوان 34 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 34 صفحه 24

قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم هفت خوان رستم رستم و زن جادوگر مروری برگذشته : رستم برای نجات کاووس شاه و چند تن از سپاهیان ایران که در چنگال دیو سپید اسیر بودند ، راهی مازندران شد. او برای رسیدن به مازندران باید از هفت خوان خطرناک عبور می کرد. رستم ، خوان اول یعنی نبرد شیر و رخش و خوان دوم که عبور از بیابانی خشک و بی آب و علف بود را با یاری خدا به سلامت پشت سر گذاشت. او در خوان سوم در سیاهش شب با اژدهایی خشمگین و بزرگ روبرو شد و با شمشیر سر از تنش جدا کرد. جوان پهلوان بعداز شکست اژدها پس از طلوع خورشید سوار بر رخش شد و به راهش ادامه داد. و اینک ادامه ماجرا... رستم بر اسبش ، رخش نشست به راه افتاد. نزدیک غروب به جایی سبز و خرم رسیده که در زیر درختانش چشمه ای روان بود و در کنار آن چشمه ، سفره ای پر از غذا و نعمتهای گوناگون گسترده بود. رستم با دیدن آن سفره آماده و نعمتهای فراوانی که در آن بود ، غافل از اینکه آن سفره از آن ِزنی جادوگر و بدجنس است ، از رخش پیاده شد و کنار سفره نشست و شروع به آواز خواندن کرد : که آواره بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است همه جای جنگ است میدانِ اوی بیابان و کوه است بُستان اوی همه جنگ با دیو و نر اژدها ز دیو و بیابان نیابد رها همیشه به جنگ نهنگ اندرم و یا با پلنگان به جنگ اندرم زنِ جادوگر که در آن اطراف بود ، صدای رستم را شنید. او که صورتی زشت و پلید داشت ، خیلی سریع چهره اش را تبدیل به زنی خوش سیما کرد و به سراغ رستم رفت و کنارش نشست. جهان پهلوان با دیدن آن دختر زیباروی شاد شد و به خاطر آن همه نعمت و فراوانی و از اینکه یار جوانی با او هم صحبت شده بود خدا را شکر کرد. امّا از آنجا که یار و یاور رستم ، ایزد یکتا بود ، جادوگر که تاب شنیدن نام خدا را نداشت با شنیدن نام یزدان ، جادویش باطل و سر و رویش سیاه و زشت شد. رستم با دیدن صورت وحشتناک جادوگر ، از جا جست و با کمندش او را در بند کرد و گفت : تو کیستی؟ خیلی زود چهره واقعی ات را به من نشان بده؟ یکی گَنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و افسون و بند میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان را پر از بیم کرد جادوگر به پیرزنی زشت و بد سیما تبدیل شد. رستم که به جادوی آن جادوگر پی برده بود به او مجال نداد و با خنجر بدنش را به دو نیم کرد. جوان پهلوان با کشتن جادوگر نفسی کشید و به راهش ادامه داد. همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان ، روشنایی ندید شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا ، نه تابنده ماه تو خورشید گفتی به بند اندر است ستاره به خَمِّ کمند اندر است پس از اینکه مقداری از راه را طی کرد به سرزمینی تاریک رسید که هیچ نور و روشنایی در آن وجود نداشت. نه ماه پیدا بود و نه ستاره ای می درخشید. به طوری که هیچ نور و روشنایی در آن وجود نداشت. نه ماه پیدا بود و نه ستاره ای می درخشید. به طوری که هیچ چیز دیده نمی شد. وز آنجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید و یکسر خوید جهانی ز پیری شده نوجوان همه سبزه و آبهای روان جهان پهلوان پس از عبور از آن سرزمین تاریک به جایی رسید که سراسر نور و روشنایی بود. جایی پر از گیاه و سبزه که نهرهای روان در آن جاری بود. رستم که بدنش از عرق خیس شده بود ، جامه اش را از تن آورد و در آب شست. سپس لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد تا بچرد. آنگاه با گیاهانی که در آن اطراف بودند بستری آماده کرد و خوابید. دشتبانِ آن سبزه زار که در آن اطراف قدم می زد اسبی را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 34صفحه 24